میان دو شهر که مدام در رفتوآمد باشی، زندگیات حال و هوای دیگری به خود میگیرد، حال و هوایی که به هر دو سو تعلق دارد. شاید به همین دلیل است که در یک شرایط تعلیق قرار میگیری و گاهی وقتها تکلیفت با خودت روشن نیست. متن جعفر مدرس صادقی روایت مواجههاش با این زندگی دوپاره است: شمهای از یک ارتباط متقابل که از دریچهی خاطراتی دور بازگو میشود.
من هفتهای یک بار، هر دو هفتهای یک بار، هر سه هفتهای یک بار، ماهی یک بار. هیچ فرقی نمیکند که هفتهای یک بار یا سالی یک بار. هر روزی و هر ساعتی که از راه میرسم، هیچ فرقی نمیکند. همین که از راه میرسم، مثل این که ده سال است اینجا هستم، مثل این که بیست سال است، مثل این که چهل سال است، مثل این که از همان روزی که به دنیا آمدم همین جا که بودم بوده بودم و از سر جای خودم تکان نخورده بودم. همین جا به دنیا آمدم، همین جا بزرگ شدم، همین جا مدرسه رفتم. انگار نه انگار که در اوّلین فرصت در رفتم. اما چه دررفتنی! هر روز تلفن بزنم، یک روز در میان تلفن بزنم، و هفتهای یک بار، دو هفتهای یک بار، سه هفتهای یک بار، ماهی یک بار، با اتوبوس، با سواری، تنها، با دوستان، با زنم، با بچهها. خودم که تنها هستم، همیشه با اتوبوس. ردیف آخر، تهِ اتوبوس. شمارهی بیست و شش. اما تنها که نیستم، دست خودم نیست. گاهی وسط، گاهی یکی دوتا ردیف مانده به آخر و گاهی همان ردیف آخر. بیست و چهار و بیست و پنج.
بار آخر، همین هفتهی پیش، با زنم رفتیم. پیش از سوار شدن، ده دقیقهای مانده بود به سوار شدن، زنم نگاهی انداخت به بلیتی که توی دستم بود و گفت «هیچ میدونی اگه هفت تا از این بلیتها بدی، یک بلیت مجّانی میگیری؟»
گفتم «این یک کلکی بود که چند سال پیش میزدند. مال بازارگرمی بود. دیگه ورافتاد.»
همان لحظه یک نفر آمد، یک دسته بلیت داد به آقایی که پُشت پیشخوان بود و آقایی که پُشت پیشخوان بود نگاهی انداخت به بلیتها، بلیتها را شمرد و به خانمی که پُشت صندوق بود گفت «یک بلیت مجّانی بده به ایشون!»
این یک واقعهای بود که داشت درست جلوی چشم ما اتفاق میافتاد و نمیشد زیرش زد. نگاهی انداختم به بلیتی که دستم بود. دیدم پایین آدرس و شماره تلفن شرکت مسافربری، این جمله با حروفی درشتتر از بقیّهی حروف، روی یک زمینهی توسی چاپ شده است: «به ازای هر ۷ بلیت یک عدد بلیت رایگان هدیه بگیرید.» همین سه چهار روز پیش، یک دسته بلیت بیزبان را که از یک سال پیش جمع کرده بودم پاره کرده بودم ریخته بودم دور.
توی اتوبوس، به زنم گفتم «من یک عذرخواهی بزرگ به تو بدهکارم، من یک عذرخواهی بزرگ به بچهها بدهکارم.»
خیلی جا خورد.
گفتم «آخه چرا تو باید به آتیش من بسوزی؟ آخه چرا بچهها باید به آتیش من بسوزند؟»
ادامهی این خودزندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادودوم، آذر ۹۵ ببینید.