یک تجربه

چند روايت از مکان‌هايی در اصفهان

کوچه‌ها، خیابان‌ها، محله‌ها و بناها سال‌های سال آدم‌های مختلفی را به خودشان دیده‌اند. اگر می‌شد حافظه‌ی این ناظران خاموش را ضبط کرد و دید حتما پر بود از تصاویر چندین سال عبور و حضور رهگذران تا ساکنان کوچک و بزرگ آن‌جا. حالا تصور کنید وقتی پای اصفهان در میان است با آن محله‌ها و بناهای چندصدساله ماجرا چقدر جذاب‌تر می‌شود. ثبت روایت این راویان خاموش که ممکن نیست اما می‌شود سراغ رهگذران‌شان رفت. در روایت‌های این شماره، هر کدام از راویان به انتخاب خودشان از مکانی در اصفهان نوشته‌اند؛ بعضی از جایی که دوستش داشته‌اند، بعضی از جایی که برایشان خاطره‌ای خاص را ثبت کرده و بعضی از یک عمر همزیستی با آن مکان.

خیابان فروغی
زينب توقع همداني
بعد از یک‌ روز چرخ‌ زدن در مغازه‌های آینه‌وشمعدان شهر، دست ‌‌خالی خانه بودیم. من با لب‌و‌لوچه‌ي آویزان، لپ‌تاپ‌به‌دست در حال زیر و رو کردن سایت‌های آینه‌وشمعدان بودم. مادرم داشت تک‌تک چیزهایی را نام می‌برد که از بچگی برای خریدن‌شان توی تمام مغازه‌های شهر گردانده بودمش و هرازگاهی می‌گفت باید توی خواستگاری به همسرم می‌گفتم برای خرید هر چیزی عادت دارم تمام مغازه‌های دنیا را بگردم. وسط این سرزنش‌ها یکدفعه چشمم روی عکس یکی از آینه‌وشمعدان‌ها خیره ماند. رفتم توی معرفی سایت و آدرس فروشگاه را خواندم: اصفهان، خیابان فروغی…
اصرارهایم جواب داد و فردا صبح توی جاده‌ي اصفهان بودیم. همسرم نتوانست مرخصی بگیرد و ریش و قیچی را داد دست خودم. پدرم برنامه ریخته بود ظهر که رسیدیم اصفهان مستقیم می‌رویم خیابان فروغی، از همان مغازه خرید می‌کنیم و بعداز‌ظهر برمی‌گردیم تا به شب نخوریم. برنامه تا بخش دوم یعنی آن‌جایی که ‌رفتیم توی مغازه خوب پیش رفت اما جلوتر نرفت. از شانس بی‌بدیل من شمعدان‌های آینه‌ای را که پسندیده بودم صبح روز بعد از کارگاه می‌آوردند. تنها راه این بود که مغازه‌های دیگر را بگردیم و چیز دیگری انتخاب کنیم. شب شده بود که از آخرین مغازه بیرون آمدیم. من باز هم دست‌ خالی در کنار سه آدم خسته و کلافه ایستاده بودم. نزدیک مادرم شدم و با عجز و التماس ازش خواستم پدرم را راضی کند شب را اصفهان بمانیم. مذاکرات بین آن دو هرچند طولانی اما موفقیت‌آمیز بود. طبق برنامه‌ي جدید فردا ظهر راس ساعت دو، آینه‌وشمعدان خریده یا نخریده از اصفهان خارج می‌شدیم تا پدرم به مراسم مهمانی همکارش برسد. یادآوری آن قسمت «آینه‌وشمعدان خریده یا نخریده»ای که پدر سه‌ بار رویش تاکیدکرد، نگذاشت آن شب خواب راحت داشته باشم. صبح موقع تحویل کلید اتاق، مهماندار از آینه‌وشمعدان‌های میدان امام برایمان تعریف کرد و با لبخند قول داد از آن‌جا دست‌ خالی برنمی‌گردیم. حدود ساعت ده وارد گذر آینه‌وشمعدان‌فروشی میدان امام شدیم. فرق چندانی با خیابان فروغی نداشت. تنها تفاوتش این بود که آن مدل آینه‌ای را که آن‌جا پسندیده بودم این‌جا نداشت. زمان داشت الکی می‌گذشت. قرار شد برویم خیابان فروغی و پروژه را تمام کنیم. اذان ظهر را گفته بودند که به خیابان فروغی رسیدیم. فروشنده کرکره‌ی مغازه را تا نیمه کشیده بود پایین. پدرم ماشین را وسط زمین ‌و آسمان پارک کرد و خودش را به مغازه رساند. به یمن قدوم مبارک ما دوباره کرکره بالا رفت. آینه را که نشان مغازه‌دار دادم با خونسردی گفت: «شرمندِدونم اون شمعدونا را نیاوردن. اگه دیروز قطعی گفته بودیندا، حتما می‌آوردم برادون.» وا رفتیم. پدرم چند ثانیه‌ای با انگشتانش شقیقه‌اش را فشار داد و خیلی قاطع رو کرد به من: «یا یکی از اینایی رو که شمعدون دارن انتخاب کن یا دیگه هیچی.» ناامیدانه به بقیه‌ی آینه‌وشمعدان‌ها نگاه کردم. هیچ‌کدام چنگی به دل نمی‌زد. گریه‌ام گرفته بود. مغازه‌دار سکوت را شکست: «حالا اگه فقط اینو میخَین می‌گم بعدازظهر که مغازه باز شد شمعدوناشا بیارن.» برگشتم و با صورت پر از اشک پرسیدم: «ساعت چند؟» اشک‌هایم را که دید طول کشید تا تمرکز کند و یادش بیاید هرروز چه ساعتی مغازه را باز می‌کند. ما چهار نفر یک پازل به‌هم‌ریخته بودیم که نمی‌توانست هضم‌مان کند. نمی‌دانست این گریه چه معنایی دارد، این وسط داماد کجا است و آن‌‌همه عجله و قاطعیت این مرد میانسال برای چیست. جواب داد: «چهارو‌نیم به بعد.» پدرم گفت: «نه، ما نهایت تا دو هستیم.» و بعد رو کرد به ما: «تو ماشین منتظرم. زود بیاید، دیره.» مادرم آمد سمتم، گریه‌ام بیشتر شد. آهسته گفتم: «حداقل بریم یه‌بار دیگه مغازه‌های میدون امام رو نگاه کنم.» با همین یک جمله مادرم مثل بمب ساعتی ترکید: «ما رو از اون‌ ور دنیا کشونده آورده این‌جا برای یه آینه‌شمعدون. کی مثل تو خرید می‌کنه؟ هی می‌گه خاص باشه، خاص باشه. خاص نباشه زندگی‌ت پیش نمی‌ره؟» رو کرد به خواهرم: «پاشو بریم. این مسخره کرده ما رو.» و از مغازه بیرون زد. چند ثانیه بعد صدای بوق ماشین بلند شد. با پاهایی که از ضعف توان حرکت نداشت، راه افتادم. نزدیک در مغازه که رسیدم مغازه‌دار صدایم زد. انگار توی عمرش آدمی به استیصال من ندیده باشد با صدایی پر از ترحم گفت: «گيریه نکون آبجی. من می‌رم آ شمعدوناشا برادون از انبار می‌آرم.»

بعد از ناهار کنار بلواری که مغازه‌دار آدرس داده بود، پارک کردیم. در سکوت منتظر سوپرمن قصه بودیم تا با آینه‌وشمعدان خودش را برساند. ساعت از دو گذشته بود که یک موتور کنار ماشین ایستاد و راننده‌اش با لبخند ضربه‌ای به شیشه زد. سوپرمن بود. پشت‌ سرش یکی آینه‌وشمعدان را روزنامه‌پیچ بغل کرده بود. آینه‌وشمعدان را گذاشتند توی پیاده‌رو تا با دقت ببینیم. مادرم داشت ایراد می‌گرفت که چرا جعبه ندارد و این چه طرز آینه‌وشمعدان آوردن است، پدر به نمایندگی از خانواده‌ي داماد سر قیمت چک‌و‌چانه می‌زد و خواهرم گوشی‌به‌دست توی آینه دنبال نمای مناسبی می‌گشت تا ما و فروشنده را توی یک کادر جا کند و عکس یادگاری بیندازد. من بی‌خیالِ آن‌ها زانو زده بودم روی زمین و قیافه‌ی خسته و چشم‌های قرمز پف‌کرده‌ام را توی زیباترین آینه‌وشمعدان دنیا رصد می‌کردم و به این فکر می‌کردم که چرا قیافه‌ام اصلا مثل عروس‌ها نیست؟
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هفتادودوم، آذر ۹۵ ببینید.