آدمي كه به زادگاهش بازميگردد ديگر قلمروي گذشته را ندارد. قبل آنكه خودش را در بناها و مكانهاي قبلي بيابد و مرز برخوردهايش با ديگران را تعيين كند، بايد نسبتش را با آدمهايي كه حالا ديگر نيستند تعريف كند. در متني كه ميخوانيد سروش صحت از اين جغرافياي ناگفته ميگويد. از شهري كه قبل از هر تاريخي، هويتش را از عزيزان غايبش ميگيرد.
پسرم پرسید: «تو مگه اصفهانی نیستی؟» گفتم: «چرا.» گفت: «پس چرا اینقدر کم میری اصفهان؟»
وقتی خبر مرگ امیر را شنیدم باورم نشد. امیر شمس صمیمیترین دوست بچگیهایم بود. امیر مثل هر شب زودتر از دخترش و زنش خوابیده بود، اما صبح مثل هر روز زودتر از دخترش و زنش بیدار نشده بود، اصلا بیدار نشده بود. رفتم اصفهان. براي امیر که گریه میکردم محسن، یکی دیگر از دوستان قدیمی، گفت: «باز خدا رو شکر که راحت رفت.» ولی اصلا چرا باید میرفت، آن هم به این جوانی؟
به پسرم گفتم: «آخه دیگه اصفهان کسی نیست.» پسرم پرسید: «خاطراتت چی؟»
از خیابان فردوسی پیچیدم توی «عافیت» تا توی همان خیابانها و کوچههای بچگی و نوجوانیام راه بروم. «حمام عافیت» که سر خیابان عافیت بود تعطیل شده بود، اما از لابهلای نردهها میشد حیاطش را که مشرف به خیابان بود دید. حیاط حمام انباری شده بود، انباری متروکه. معلوم بود سالها است کسی به آن نرسیده است. یادم آمد روزهایی که حمام شلوغ بود و برای «نمره» باید چند ساعت توی صف مینشستیم، توی این حیاط بازی میکردم تا نوبتمان شود.
به پسرم گفتم: «اون موقعها گاهی حمام محل اینقدر شلوغ میشد که اگه میخواستی بری نمره باید دو سه ساعت تو صف مینشستی.» پسرم پرسید: «حمام محل چیه؟» گفتم: «حمامی که توی محله بود.» پسرم گفت: «مگه خونهتون حمام نداشت؟» گفتم: «نه.» پسرم گفت: «مگه میشه؟» گفتم: «قدیم اینجوری بود، بیشتر خونهها حمام نداشت ولی تو هر محله یکی دو تا حمام بود که مردم می رفتن اونجا… اونوقت روزهایی که حمام شلوغ بود اگه میخواستی بری نمره باید چند ساعت تو صف مینشستی.» پسرم پرسید: «نمره چیه؟»
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادودوم، آذر ۹۵ ببینید.