اولین قصهها سوارِ صدا از دهانی بیرون میآمدند و به گوشی میرسیدند. بعدها قصهها تبدیل شدند به چیزی خواندنی اما هنوز هم نویسندهها را داستانگو صدا میزنند و نویسندهها دنبال گوشی برای داستانشان میگردند. سارا نوویچ، نویسندهی بوسنيايي كه داستان يادداشت پارههاي جنگ او در همين شماره منتشر شده است، در اين روايت از سختيهاي نوشتن و نشنيدن ميگويد. روايتي كه ميتواند دريچهاي جديد به مطالعهي داستانهاي اين نويسنده و ديگر نويسندههاي ناشنوا باز كند.
اولین رمانم اخیرا کتاب صوتیای شده که به آن گوش نخواهم داد. به شخصیتهایم صدا و لهجه و آهنگ کلامی بخشیدهاند که خودم هرگز نخواهم شنید. مطلقا گلهگزاری نمیکنم؛ نوشتن کتابی که کسی حاضر باشد آن را به هر شکل و نوعی چاپ کند، رویای همهی نویسندهها است. اما در دست گرفتن سیدی یا دستگاهی که درون آن چیزی که من به وجود آوردهام به چیز جدیدی تغییر شکل یافته باشد، چیزی که دیگر نمیتوانم بفهممش، وضعیت بغرنجی است که کمتر نویسندهای تجربه میکند.
وقتی بعد از چاپ رمانم شروع به شرکت در محفلهای ادبی میکنم، اين مسئله هر بار بيشتر از پيش خودش را نشان ميدهد. من هم در نقش مخاطب در محافل کتابخوانی در نیویورک حضور داشتهام. در اینجور محافل شرکت میکنم چون عاشق کتابم؛ میروم تا کنار دوستانم باشم. اما حتی در مقام تماشاچی هم اینجور محافل تمرکز زیادی میطلبند و گاهی وقتها که از سردرد چشمهایم لوچ میشوند، سمعکهایم را خاموش میکنم و به زیر سطح صوت میلغزم و به خودم اجازه میدهم در سکوت غوطه بخورم. در برنامههای مربوط به خودم چنین گزینهای برای فرار ندارم.
تابهحال تنها سه بار در محیطهای عمومی کتابخوانی کردهام. هر سه بار هم اضطراب مختص اینجور محافل را داشتهام (خواندن جلوی جمع!) و وحشتی دیگر اضافه بر این؛ آشکار کردن بخشی از خودم که بهطرزی فزاینده برای خودم ناشناختنی است ـ صدایم. من میتوانم واژههایم را در سینه و دهانم احساس کنم، اما مطمئن نیستم آن بیرون در جهان چطور به گوش میرسد. صدایم برای خودم طنینی ندارد؛ در نظر من صدایم به نوار ضبط نمیچسبد. وقتی کنترلتان روی خروجی تا این حد محدود باشد اجرا برای مخاطب چگونه خواهد بود؟
وقتی جهان شنونده را طاقتفرسا مییافتم کتابها همیشه به من حس تسلی و همراهی میدادند. از کودکی دفترهایم را با چیزهایی پر میکردم که میترسیدم بلند بگویمشان. کتابخانهها هم انگار برای من طراحی شده بودند ــ جایی که آدم قرار نیست حرف بزند، برابری تحت سلطهی سکوت.
از آنجایی که از دست دادن شنواییام پیشرونده بود و بهتدریج رخ داد، در مدرسه کنار همسنوسالهای شنوایم به انگلیسی محاوره آموزش ميديدم؛ بعدا، وقتی این کار برایم خیلی دشوار شد، زبان اشاره را آموختم و در کلاس از مترجم زبان اشاره استفاده میکردم. اگر بین زبان اشاره و زبان انگلیسی حق انتخاب داشته باشم، ترجیحم بدون شک زبان اشاره است که حداقل هنگام استفاده از آن دستپاچه نمیشوم. اما من که در جهان شنوا بزرگ شدهام و به انگلیسی آموزش دیدهام و حالا هم به انگلیسی مینویسم و تدریس میکنم، زمان بیشتری را غرق در این زبان میگذرانم تا زبان اشاره. زبان اشارهام سلیس است و میتوانم به اشاره خواب ببینم و فکر کنم، اما زبان اصلی فکر کردنم نیست.
در واقعیت، زبانی که بیش از همه بر آن تسلط دارم انگلیسی نوشتاری است. وقتی مینویسم، نیاز نیست تا ذهن و بدنم برای مخاطب شنوا ترجمه شود. وقتی مینویسم نگران این نیستم که حرفم واضح نباشد، که لبها و زبانم از شدت فشار برگردند به عادات دوران ناآموختگیشان، یا اینکه زیادی و کمیِ صدایم میزان نباشد، چون نمیتوانم صدای پسزمینه را اندازهگیری کنم. وقتی کتاب میخوانم، مجبور نیستم مثل وقتی که لبخوانی میکنم حدس بزنم ـ کاغذ هرگز دهانش را نمیپوشاند یا سرش را نمیچرخاند.
و با اینهمه شغل و پیشهی نویسندگی بهطرزی آزاردهنده به گفتار و کلام گره خورده است. غالبا این توصیه را از زبان نویسندگان مشهور ــ مثلا استفن کینگ ــ ميشنوم که باید حتما اثرتان را با صدای بلند بخوانید تا بتوانيد آنطور كه باید و شاید ویرایشش کنید. بدون گوش دادن به واژههایتان، با صدای خودتان، نه میتوانید درست بفهمید چه نوشتهاید و نه میتوانید بشنويدش تا دستتانبياييد که چگونه باید درستش کرد. این توصیه در بهترین حالت باعث میشود حس کنم از بازی کنار گذاشته شدهام، اما در بدترین حالت فکر میکنم دارم دست به اشتباهاتی میزنم که یک نویسندهی شنوا نمیزند.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی هفتادودوم، آذر ۹۵ ببینید.
* این روايت با عنوان What it’s like to be a deaf novelist در ۲۳ می ۲۰۱۵ در نشریهی گاردین منتشر شده است.