این شهرها هستند که داستانها و شخصیتهای خودشان را خلق میکنند یا ما هستیم که در دایرهی اتفاقات پیرامون، شهرمان را تعریف میکنیم؟ در نبرد بین قهرمانها و شهرها کدام بارورترند. کدام کارمند یا هنرمند یا مجرم وقتی در شهر دیگری متولد شود همانی خواهد شد که حالا هست؟ در متنی که میخوانید علیاکبر شیروانی از تطبیق شهرها و قهرمانها میگوید. قهرمانهایی که حالا وقتی قرار است به زادگاهش بیایند داستانی جز شکست ندارند.
شانزدههفدهساله بودم. دوچرخهی کوهستانی سیاه مارک شیمانو داشتم. بیشتر وقتها روی دوشم کیفی داشتم که کتاب غیردرسی و یک راکت پینگپنگ توی آن بود. کتاب برای وقتی کنار میز نشسته بودم نوبتم شود و راکت از ملزومات بازی در پارک بود. سوار دوچرخه میشدم و از کوچه پسکوچههای تنگ و کاهگلی این طرف و آن طرف میرفتم. چیزی از شهر نمیدانستم. شهر برایم خانههایی بود که پشت سر هم چیده شده بود و کوچه را تشکیل میداد و کوچهها به هم وصل میشد تا به خیابان بریزد. خیابان آخرِ همهچیز بود. فراتر از خیابان تصویری نداشتم. تهران، اصفهان، شیراز، تبریز، یزد، چالوس و مشهد برایم فرقی نداشت. اینها شهرهایی بود که تا آن زمان سفر کرده بودم و برایم هیچ فرقی با هم نداشت. فقط اسمها عوض میشد. همهی این شهرها خانههایی بود که به هم وصل میشد و کوچهها را شکل میداد و کوچهها به خیابان میریخت. من یکی از آن ماهیکوچولوهایی بودم که بیخیال داشت برای خودش توی آب شنا میکرد و وقتی کسی بهش گفت: «آب چطوره؟» تازه به فکر افتاد که آب دیگر چه کوفتی است. حتما داستانش را شنیدهاید. دو ماهی کوچک در آب شنا میکردند و پیرماهی جاافتادهای از آنها دربارهی آب سوال کرد و آنها پرسیدند آب دیگر چیست. ماهی پیری که از من پرسیده بود «آب چطوره» رمان و داستان بود.
اولین بار فاوست بودم. کتاب را از کتابخانهی دانشگاه سوره گرفتم. دوست برادرم آنجا کار میکرد و از برادرم خواهش کردم به دوستش بگوید که بتوانم از کتابخانهی دانشگاه استفاده کنم. چند کتابخانهای که عضو بودم قفسهی ادبیات لاغرمردنیای داشتند. آن روزها خواندن کتابهای داستانی کاری بیهوده تلقی میشد. کتاب خوب کتابی بود که حرفهای قلمبهسلمبه داشته باشد و چند ایسم، نظریه، جامعهی مدنی، هگل، قبضوبسط و چیزهایی شبیه اینها تویش باشد. من هم گرفتار همین فضا بودم. ولی توی همین کتابها به آثاری داستانی ارجاع داده شده بود که با جو عمومی کتابخوانی در تناقض بود. یادم نیست توی کدام کتاب خواندم که فاوست بودن بد است یا غرب فاوست زیاد دارد. حرفهایی بود از این دست. اولین کتابی که از کتابخانهی دانشگاه سوره گرفتم فاوست بود. آن نسخه که گرفتم نمایشنامه نبود و بازنویسی داستانی فاوست گوته بود. تا مدتها فکر میکردم فاوست داستان یا رمان است و نه نمایشنامه. وقتی میخواندمش، خودم را در مدرسهی دورهی دبستانم، مدرسهی بعثت، میدیدم. مدرسهمان ساختمان قدیمی دوطبقهای سبک قجری بود؛ با ستونهای باشکوه و بزرگ و نمای بیرونی تخت و سرسرایی هلالی. یک مجسمهی بزرگ آبنمای عقابی روبهروی ساختمان بود. در هیچکدام از روزهای تحصیلم آب از منقار آن عقاب بیرون نریخت، ولی در ذهن همهی ما دبستانیها عقاب باوقار تیزپرواز هفت آسمان بود. خودم را در طبقهی دوم و در تراس رو به حیاط میدیدم که دارم به عقاب نگاه میکنم که از منقارش آب شره میکند بیرون. کسی در چوبی دولته را میزد. مفیستوفلس، که اسکلتی بود با داس بلند دستهدار، میپرسید: «چه خدمتی از من برمیآید، آقا؟» من، دانشمند پرمدعا و بلندپرواز، روحم را به مفیستوفلس میفروختم و کامپیوتر میخریدم. ته جاهطلبی آن روزهایم کامپیوتر بود که غیر از بازی، کار دیگری با آن نداشتم. ساختمان دوران دبستانم اولین مکانی شد که با دیگر مکانهای شهر فرق داشت و دیگر فقط یک ساختمان نبود؛ محل ملاقات من بود با شیطان. جای بخصوصی بود که در دیگر شهرها یافت نمیشد.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادودوم، آذر ۹۵ ببینید.