آينده ناشناخته است و همين دعاي «الهي پير شي» را احترامبرانگيز ميكند. اما دل خام كسي كه از شمايل پيري ميترسد هنوز پذيرندهي اين مهر و مراعات نيست. با زمان ميجنگد تا روياهايش را محقق كند. در متني كه ميخوانيد فيروزه گلسرخي از نسبت سنياش با اين ترس و رويا ميگويد و از واقعيت دعايي كه نشان از پختگي دعاگويش دارد.
همه مينویسند در بچگی عاشق مادربزرگشان بودهاند، از خوبیها و مهربانیهایش ميگویند و دل بقیهي بیمادربزرگها را ميسوزانند. از ساعات شیرینی که در آغوش مادربزرگ سپری کردهاند، از قصهها، از شیطنتهای مشترک پنهان از مادر و پدر حتی ــ ولی من این رسم را میشکنم. وقتی بچه بودم مادربزرگم اسیر بیماریهای استخوانی بود و هزار تا گرفتاری داشت و اگر فرصت میکرد من را بین نوههای فوق عزیزکرده و نتیجههای نیمه محبوب و دخترهای گرفتار و دامادهای مشکوک و وابستگان دور و نزدیک ببیند، فرصت فقط برای یک نصیحت یا ملامت بود. در حفظ منافع دخترش یا برای کمتر کردن بار روی دوش او، من را به خط باز میگرداند. «بچه ندو. اتاقت رو مرتب کن. دختر اینطوری نمیشینه. بچه تا سوال نکردن جواب نمیده. با شوفر حرف نزن حواسش پرت میشه.» سعیاش را میکرد در مسیر آدم کردنم قدمی بردارد.
یکی از دعاهای همیشگیاش که اغلب دلم را میرنجاند «ببمجان الهی پیر شی» بود. در دنیای کودکی این دعای ساده و صمیمی رنجم میداد، بهخصوص که چهرهي شکسته و تن تکیدهي او جلوی چشمم بود. با خودم میگفتم این دیگر چطور خیرخواهی است؟ پیر بشوم که چی شود؟ دردناک و خسته و گیسسفید بشوم که چی؟ وقتی شور دویدن و فریاد زدن و قهقههي بالقوه را در رگهای خودم در حال جوشش حس میکردم و وقتی خواب مثل طعم شیرین عسل، شبهای من را به خورشید میرساند، از تصور پیری با آن چهرهي دردناک به وحشت میافتادم؛ مطمئن بودم که دوستم ندارد. هیچکس برای کسی که دوستش دارد همچین آرزويی نمیکند.
وقتی سالهای بعد مادربزرگم بر اثر کهولت سن با تنی ضعیف و رنجور فوت کرد در منزل ما بود. عبور مرگ صورتش را به آرامش خوبی رسانده بود. انگار يك لحظه خاطرهاي خوش را به ياد آورده باشد. من دانشجو بودم و دیگر معنی دعایش را میدانستم ولی باور نداشتم که توان و قدرت چگونه و به چه سرعتی از تن آدمی رخت برمیبندد. فکر میکردم پیری جایی است در دوردست؛ نقطهاي انتهای جهان. به صورت آرامش نگاه میکردم و یاد میآوردم که گاهی در چشمانم خیره میشد و میگفت: «ببَجان، میخوام بلند بشم ولی نمیتونم.» در عمق نگاهش، یک دختر نوجوان پر شر و شور و مستبد و لجباز نشسته بود كه گاهی از داخل مردمکهای بیفروغ خاکستریاش سرک میکشید. هيچوقت آنروز را فراموش نکردهام. تنها باری بود که تن درهمشکسته و داغانش را ندیدم، از دریچهي چشمهایش آن نفر دیگر را ميدیدم؛ دخترکی با دو لاق موی بافته و پوستی درخشان. اینطوری بود که مطمئن شدم روح آدمی هرگز پیر یا جوان نمیشود فقط درون تن جست و خیز میکند تا روزی بالاخره دیر یا زود مثل پرندهاي بیقرار برهد.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادوسوم، دی ۹۵ ببینید.