Bart Soutendijk

روایت

اگر ناب‌ترین مراودات انسانی را رابطه‌ی مادر فرزندی بدانیم خوشبخت‌ترین ما آدم‌هایی هستند که این تجربه‌ی ناب را از هر دو سو دارند؛ کسی که هم مادر است هم خودش فرزند مادری دیگر. در متنی که می‌خوانید فرشته‌ احمدی از شباهت‌ها و تفاوت‌های این دو تجربه‌ می‌گوید.سال ۹۵ دو مناسبت روز مادر داشت (۱۱ فروردین و ۲۹ اسفند) و همین قدر و منزلت این سال را دوچندان می‌کند.

در قاب عکسی سیاه و سفید، من و کودک دوماهه‌ام به هم نگاه می‌کنیم و می‌خندیم. او برای عکس گرفتن ژست نگرفته، خیلی طبیعی دارد می‌خندد و من هم فراموش کرده‌ام طبق توصیه‌ی دیگران لبخند بزنم تا عکسم عبوس نباشد، من هم با خنده‌ی او خودبه‌خود خندیده‌ام. نگاه کردن به این عکس همیشه می‌تواند خوشی‌ای کوچک اما پایدار را به قلبم سرازیر کند زیرا یادم می‌آورد که چقدر به مادر شدن احتیاج داشتم. قبل از دیدن کودکم با حسابی سرانگشتی گمان کرده بودم او که بیاید وقتی برای چیزهای دیگر باقی نمی‌ماند، برای فکرهای دیگر، دلهره‌های دیگر. می‌خواستم آن‌قدر غرق دلمشغولی‌های او شوم که جهان را به فراموشی بسپارم. می‌خواستم غرق شوم در بوی شیر و پودر و لای لباس‌ها و جوراب‌های کوچک او قایم شوم اما اولین بار که دیدمش قلبم برایش تپید، برای چشم‌های مهربانش و صورت کوچکش و فهمیدم مرا قایم می‌کند اما نه در پناه مسئولیت‌ها و کارهای بی‌پایانی که به دوشم می‌اندازد، بلکه در پناه عشقش. چیزهای دیگری هم فهمیدم؛ چیزهایی که قبلا نفهمیده بودم فقط می‌دانستم‌شان؛ این‌که چرا هرچه بشر بیشتر دست و پا می‌زند کمتر رضایتش جلب می‌شود و کمتر روی خوشی و سعادت را می‌بیند، این‌که چرا بزرگسالان نمی‌دانند چه می‌خواهند و چرا با رسیدن به هر خواسته‌ای بلافاصله آن خواسته رنگ می‌بازد و چیزی نمی‌ماند جز سوالی بی‌جواب که پس احساس سعادت را کجا می‌توانم پیدا کنم؟ زیر کدام سنگ بزرگ؟ بعد از انجام کدام کار سترگ؟ احساس رضایت جایی در کودکی‌مان جا مانده، جایی که آن رشته‌ی الفت میان ما و مادران‌مان نازک شده، جایی که پناه آغوشی امن و گرم را وانهاده‌ایم و در جست‌وجوی چیزهایی مهم‌تر و بزرگ‌تر دویده‌ایم به سمت جهانی که هرگز امن نیست اما پر است از وسوسه‌های بی‌پایان. به این عکس که نگاه می‌کنم آن رشته‌ی الفت را می‌بینم. رشته‌ای که کودکم را هنوز بسته به من نگه داشته و هنوز گسسته نشده تا او را راهی جهان قراردادها کند، تا از لمس بی‌واسطه‌ی چیزها محروم شود و تلاش کند تا هر چیزی را طبق قانون و قراری که بزرگسال‌ها در هزاران کتاب نوشته و نانوشته تدوینش کرده‌اند، درک کند. به این عکس که نگاه می‌کنم این امید در دلم جوانه می‌زند که شاید بشود گاهی به پشت سرمان نگاه کنیم، به آغوش مادران‌مان بازگردیم و دوباره گرمای حضورشان ذوب‌مان کند در هستی تا جزئی از جهان شویم و بی‌نیاز شویم از درک معنای چیزها، بی‌نیاز شویم از دویدن و نرسیدن، بی‌نیاز شویم از شرکت در مسابقه‌هایی که پدران‌مان برایمان تدارک می‌بینند.

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردین ۹۶ ببینید.