طرح: آتلیه داستان

داستان امدادی

داستان امدادی

برای آن‌ها که نمی‌دانند، دوی امدادی همان رشته‌ای است که در آن هر کدام از چهار عضو تیم به‌نوبت فاصله‌ی مشخصی را می‌دود و در پایان مسیر، یک میله‌ی کوچک را به نفر بعد می‌دهد تا مسیرش را شروع کند. دوی امدادی به همین دلیل، جایی بین رشته‌های انفرادی و تیمی قرار می‌گیرد؛ هر نفر نقشش را به‌تنهایی بازی می‌کند اما در نهایت، این کل زمانِ هر چهار نفر است که برنده را بین تیم‌ها مشخص می‌کند.

داستان‌ها اصولا انفرادی نوشته می‌شوند. ساختن یک جهان تازه با جزئیات و کاراکترهای خاص، معمولا کاری نیست که به‌سادگی بشود بین چند نفر تقسیمش کرد اما همین ویژگی چالش جالبی پدید می‌آورد: آیا می‌توان داستانی را در حد فاصل دنیای انفرادی و تیمی پیش برد؟ آیا می‌شود داستان را امدادی نوشت؟ جواب این کنجکاوی چیزی است که در ادامه می‌بینید. یک شروع ۲۰۰ کلمه‌ای نوشتیم و آن را به دو تیم چهار نفره از نویسندگان دادیم تا ادامه‌اش بدهند؛ یک گروه در ژانر طنز و یک گروه در ژانر ملودرام. هر نفر بین ۱۰۰۰ تا ۱۵۰۰ کلمه سهمیه داشت اما در مواردی، مثلا داستانی که نیاز به الزامات روایی بیشتر داشت، این سهمیه را تا ۲۰۰۰ کلمه افزایش دادیم. نتیجه دو داستان ۶۰۰۰ کلمه‌ای است که از یک نقطه شروع شده‌اند اما دو راه مختلف رفته‌اند. طبیعی است که داستان‌ها انسجامی را که از یک داستان انفرادی انتظار می‌رود نداشته باشند اما نکته‌ی ماجرا بیشتر از آن‌که انسجام باشد، خلاقیت و انعطاف‌پذیری است؛ این‌که نویسنده تا چه اندازه می‌تواند روایتی را که به دستش رسیده، بدون ایجاد تناقض در فضا یا شخصیت‌ها، ادامه بدهد و آن را در موقعیتی مناسب به دست نفر بعد برساند یا به پایان ببرد.

بعد از داستان امدادی پارسال که در دو ژانر طنز و وحشت نوشته شد «زندگی دوگانه‌ی لیلا» دومین تجربه‌ی مجله‌ در ارائه‌ی این فرم در دو ژانر طنز و ملودرام است. امیدواریم از نتیجه‌ی این نوشتن گروهی لذت ببرید.

طنز
پروازها همیشه تاخیر ندارند، بعضی وقت‌ها تسریع دارند. آن ‌شب هم هواپیمای KLM از آمستردام یک ربع زودتر نشست. قرار بود دو برسد یک‌وچهل‌وپنج دقیقه‌ی بامداد نشست. تازه قبل و بعدش هم پرواز دیگری نبود و کل پروسه‌ی کنترل مدارک و مهر ورود زدن ده دقیقه نشد. این را از اولین مسافری که خوشحال پا روی پله‌برقی گذاشت فهمیدم. داشت از آن بالا چشم می‌دواند مستقبلین خودش را پیدا کند که گوشی‌ام را درآوردم ببینم فک و فامیل خودمان کجا هستند. قرار بود همگی یک ون بگیرند و راس ساعت دو فرودگاه باشند. خاله شهپر که الو را گفت فهمیدم به خیال این‌که پرواز تاخیر دارد و شب عیدی فرودگاه شلوغ است و تا پاس لیلا مهر بخورد و چمدانش بیاید حتما یک ساعتی طول می‌کشد و… دیرتر راه افتاده‌اند. زدم توی سر خودم. هر آن ممکن بود لیلا پشت سر بقیه‌ی مسافرها پیدایش شود. همین هم شد. نفر چهارم یا پنجم بود که سربالا و کیف‌به‌دست قدم گذاشت روی پله‌برقی. آن شب همه‌چیز میل به شتاب داشت و از بخت بدم اولین چمدانی هم که روی نوار نقاله افتاد چمدان لیلا بود. حالا من مانده بودم چطور تنهایی ماجرا را بهش بگویم…

ایمان صفایی
بیست سال پیش وقتی بعد از دیدن فیلم لیلا از سینما بیرون آمدیم پدرم رو به مادرم کرد و گفت: «تو چقدر شبیه لیلایی.» مادر لبخند کنترل‌شده‌ای تحویل پدرم داد و جرقه‌ای در ذهنش شکل گرفت. نه ماه بعد خواهرم، لیلا، به دنیا آمد. در دوران بارداری برای این‌که درصد شباهت بچه به خانم حاتمی افزایش یابد در و دیوار خانه پر از عکس‌های ایشان بود. مادر حتی گردنبند مروارید بدلی‌ای هم مثل آنچه لیلا در فیلم داشت خرید، که همیشه به گردنش آویزان بود. نگاه کردن به عکس‌ها جواب نداد و بچه اصلا شبیه لیلا حاتمی نشد. البته مادرم ناامید نبود. مطمئن بود خود لیلا حاتمی هم در بدو تولد همین‌شکلی‌ها بوده است. یادم می‌آید از همان نوزادی وسط چانه‌ی لیلا را محکم فشار می‌داد تا چانه‌اش چال‌دار شود. از قضا این یکی نتیجه داد و چالی خیلی عمیق‌تر از آنچه نیاز بود روی چانه‌ی خواهرم ایجاد شد. مادرم می‌خواست لیلا حاتمی به دنیا آورد ولی خروجی، پرویز پرستویی شده بود.

ده سالم بود که پدرم برای تنظیم آنتن تلویزیون به پشت‌بام رفت. من از پنجره با پدرم در ارتباط بودم و وضعیت تصویر را به او اطلاع می‌دادم. بعد از چند دقیقه ور رفتن، تصویر درست شد. گفتم: «بابا دیگه دست نزن، آینه شد.» پدر از گوشه‌ی پشت‌بام دولا شد و در حالی که خوشحال دو تا شستش را به طرف من نشان می‌داد گفت: «اومدم.» واقعا هم آمد اما نه از راه‌پله، از همان پشت‌بام مستقیم به سمتم آمد، از مقابل چشمان بهت‌زده‌ام رد شد و روی سنگفرش حیاط‌مان مرد. مادرم که در دست‌هایش مایه‌ی کوفته‌تبریزی بود از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید: «صدای چی بود؟» لیلا که دو سالش بود خودش را از مبل بالا کشید و جسد پدر را در حیاط نشان داد و گفت: «بابا.» این اولین باری بود که کلمه‌ی «بابا» را به زبان می‌آورد. مادرم قربان‌صدقه‌ی شیرین‌زبانی خواهرم رفت، بوسیدش و به جایی که لیلا نشان می‌داد نگاه کرد. چند روز بعد و بر اثر شوکی که به مادرم وارد شده بود، پیش از آن‌که لیلا برای اولین بار بگوید «مامان» مادر هم به پدر پیوست. روزی که لیلا کلمه‌ی «داداش» را برای اولین بار ادا کرد نفسی به‌راحتی کشیدم… به گفته‌ی روانپزشکان سقوط پدر از پنج طبقه مقابل چشمان دختر دوساله و از دست دادن مادر، زمینه‌ساز افسردگی خواهرم در نوجوانی شد. مادربزرگ و دایی‌هایم به این نتیجه رسیدند که لیلا را مدتی پیش دایی کوچکم در هلند بفرستیم تا هم تحت درمان باشد و هم آب و هوایی عوض کند…

نیمه‌شب که وارد خانه شدم مادربزرگم روی کاناپه جلوی تلویزیون با لبخندی به پهنای صورت خوابیده بود. انگار که وسط سریالی کمدی خوابش برده باشد. آرام پتوی نازکی رویش انداختم و نگاهش کردم. قبل از این‌که به خانه بیایم لیلا تماس گرفت و گفت برخلاف انتظار که شب عید سخت بلیت پیدا می‌شود توانسته یک بلیت برای ساعت دوی نیمه‌شب فردا جور کند تا سال‌تحویل را که ساعت پنج صبح بود در کنار هم جشن بگیریم. به اصرار لیلا برای این‌که مادربزرگ غافلگیر شود به او چیزی نگفته بودیم. هرچند فلسفه‌ی غافلگیر کردن یک پیرزن آلزایمری را نمی‌فهمیدم ولی علاقه‌ای هم به مخالفت با خواهر نیم‌افسرده نیم‌دیوانه‌ام نداشتم. من برای این‌که خود لیلا را هم که بعد از سه سال به ایران برمی‌گشت غافلگیر کنم با خاله‌ها و دایی‌ها قرار گذاشتیم که همگی به فرودگاه برویم و از آن‌جا به‌اتفاق به خانه‌ی ما بیاییم.

شیرین روی پایم نشست. کمی با گردنش ور رفتم و پشت گردنش را ماساژ دادم. از روی پایم بلند شد و به سمت مادربزرگم رفت. صورت مادربزرگ را لیسید و کنارش کش و قوس آمد. سلفی سه‌نفره‌ای با گربه‌ی عزیزکرده‌ی لیلا گرفتم و در تلگرام برایش فرستادم. قبل از خواب پیراهنی را که فردا می‌خواستم بپوشم در ماشین لباسشویی انداختم، شیرین داشت گوشه‌ی آشپزخانه از کاسه‌اش شیر می‌خورد. بعد رفتم جوراب‌هایم را که پشت در اتاقم تلنبار شده بود برداشتم و در ماشین انداختم و دگمه را زدم که تا صبح لباس‌ها شسته شوند.

صبح زود از خانه بیرون رفتم. مادربزرگ هنوز با همان لبخند روی کاناپه خوابیده بود. در را آهسته بستم و از خانه خارج شدم. ساعت هشت شب دوباره برگشتم. مادربزرگ با همان لبخند هنوز همان‌جا بود…

نمی‌توانستم باور کنم. به بدن یخ‌زده‌اش دست زدم. یعنی همه‌ی دیشب کنار جسد مادربزرگم بودم؟ یعنی من با بدن بی‌جان مادربزرگم سلفی گرفته بودم؟ بغض راه نفسم را بسته بود ولی نمی‌توانستم گریه کنم…

وقتی بیدار شدم ساعت دوازده‌ونیم بود. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. با همه در فرودگاه قرار داشتم. به خواهرم فکر می‌کردم. او دارد با ذوق و شوق برای غافلگیری و هیجان می‌آید و حالا قرار است با چه روبه‌رو شود؟

به مادربزرگم خیره شدم. دست‌هایم را زیر تن بی‌جانش گرفتم و بدن لاغرش را بلند کردم و روی تختش گذاشتم و رویش پتو کشیدم.

چاره‌ای نبود، باید به فرودگاه می‌رفتم. به آشپزخانه رفتم و پیراهنم را از داخل ماشین لباسشویی برداشتم تا اتو کنم. پیراهن را که بیرون آوردم شیرین را داخل ماشین لباسشویی دیدم، تمیزترین جنازه‌ی دنیا بود… در فاصله‌ی بین قرار دادن پیراهن و جوراب‌هایم شیرین شیرش را خورده بود و رفته بود توی ماشین لباسشویی، من جوراب‌ها را انداخته بودم و بی‌آن‌که متوجهش شوم در ماشین را بسته بودم و شیرین و لباس‌ها را با هم شسته بودم. بهت‌زده نگاهش می‌کردم. به لحظات سختی که در ماشین لباسشویی دور خودش می‌چرخیده و تقلا می‌کرده فکر می‌کردم. شیرین را بیرون آوردم. از طرفی فرصتی برای تدفین نداشتم و از سوی دیگر شیرین عضوی از خانواده‌ی ما بود و انصاف نبود که جایی در خیابان رهایش کنم. مثل خواب‌زده‌ها بلندش کردم و توی فریزر گذاشتمش…

لیلا بغلم کرده بود و فشارم می‌داد. چشم‌هایش از ذوق برق می‌زدند. چطور تنهایی ماجرا را بهش بگویم؟ چطور تنهایی ماجرا را به بقیه بگویم؟… صدایی در سرم می‌پیچید مثل صدای برخورد مرواریدها با کاسه‌ی دستشویی…

مــــلودرام
پروازها همیشه تاخیر ندارند، بعضی وقت‌ها تسریع دارند. آن ‌شب هم هواپیمای KLM از آمستردام یک ربع زودتر نشست. قرار بود دو برسد، یک‌وچهل‌وپنج دقیقه‌ی بامداد نشست. تازه قبل و بعدش هم پرواز دیگری نبود و کل پروسه‌ی کنترل مدارک و مهر ورود زدن ده دقیقه نشد. این را از اولین مسافری که خوشحال پا روی پله‌برقی گذاشت فهمیدم. داشت از آن بالا چشم می‌دواند مستقبلین خودش را پیدا کند که گوشی‌ام را درآوردم ببینم فک و فامیل خودمان کجا هستند. قرار بود همگی یک ون بگیرند و راس ساعت دو فرودگاه باشند. خاله شهپر که الو را گفت فهمیدم به خیال این‌که پرواز تاخیر دارد و شب عیدی فرودگاه شلوغ است و تا پاس لیلا مهر بخورد و چمدانش بیاید حتما یک ساعتی طول می‌کشد و… دیرتر راه افتاده‌اند. زدم توی سر خودم. هر آن ممکن بود لیلا پشت سر بقیه‌ی مسافرها پیدایش شود. همین هم شد. نفر چهارم یا پنجم بود که سربالا و کیف‌به‌دست قدم گذاشت روی پله‌برقی. آن شب همه‌چیز میل به شتاب داشت و از بخت بدم اولین چمدانی هم که روی نوار نقاله افتاد چمدان لیلا بود. حالا من مانده بودم چطور تنهایی ماجرا را بهش بگویم…

مهدی رجبی
بحث این نبود که باید حتما چهار نفر دور لیلا را بگیرند و آب‌قند برایش هم بزنند. نه… هیچ‌کس نمی‌دانست بین ما دو نفر چه‌‌ها گذشته و قرار است از چند دقیقه بعد چه‌‌ها بگذرد. فقط دلم نمی‌خواست تنهایی با لیلا رخ‌به‌رخ بشوم. چطور می‌توانستم توی چشم‌هایش نگاه کنم؟ حال اعدامی‌هایی را داشتم که صدای قدم‌های جلاد را پشت سرشان می‌شنوند. جلاد من اما روی پله‌برقی بود. جین و بوتِ‌ چرم عسلی پا کرده بود و نرم و بی‌صدا پایین می‌آمد. من روی چهارپایه انتظار می‌کشیدم تا جلادم با آن چشم‌ها بیاید پایین. لگد بکشد زیر چهارپایه و خلاصم کند. من چه کار کرده بودم؟ اصلا چرا آمدم دنبالش فرودگاه؟ مثل قاتلی بودم که برمی‌گردد سر صحنه‌ی جنایت. دست تکان دادم. ندید. عینک نزده بود. چند پله پایین‌تر دخترکی ریزه ایستاده بود. دست تکان می‌داد برای جوانکی که نزدیک من دسته‌گل پر و پیمانی دستش گرفته بود. چند من عضله‌ی بدقواره با تتوی اژدها روی گردنش. لیلا پایین پله‌ها عینکش را زد. مرا دید و دست تکان داد. دستم را بالا بردم. عین مرده‌ای که زیر آوار آخرین نفس‌ها را می‌کشد و طلب کمک می‌کند.

دختر پرید سمت جوانک. جوانک را نمی‌دانم اما دختر دوستش داشت. آن‌قدر دوستش داشت که کیفش را از روی شانه انداخت زمین. یک زن فقط وقتی این‌همه کسی را دوست داشته باشد قید تمیزی ته کیفش را می‌زند. پسر چی؟ دوستش داشت؟ لیلا هم از روی آخرین پله نگاه‌شان می‌کرد و شاید او هم به عشق فکر می‌کرد، عشقی که دو ماه بود توی دلش جوانه زده بود. قدم تند کرد. بغلش کردم. امان ندادم چشم در چشم بشویم. ولش نکردم. استخوان چانه را روی شانه‌‌ی چپش غلتاندم و سفت نگهش داشتم. چند بار زد پشتم و گفت: «الهی قربونت برم. از کی این‌جایی؟ تو چرا افتادی تو زحمت؟»

چیزی نگفتم. شانه‌اش خیلی غریزی تقلا می‌کرد از زیر چنگ و بالم خلاص شود اما سفت نگهش داشتم. پشت گردنش گفتم: «چیه این عطرت؟»
جواب نداد. خودش را خلاص کرد و زل زد تو چشم‌هایم. مشکوک چشم تنگ کرد: «خوبی تو؟ بقیه کوشن؟»

پشت پلک‌ها سایه‌ی بنفش زده بود. لیلا خیلی خوشگل‌تر از من بود. هرکسی با یک نگاه سرسری این را می‌فهمید. یا او هم مثل بقیه‌ی این جماعت زبان‌باز داشت باهام بازی می‌کرد؟

خندیدم. می‌دانستم دارم کجکی می‌خندم و قیافه‌ام احمق می‌زند. هر وقت نقش بازی می‌کردم لبم فلج می‌شد. گفتم: «می‌آن. من هم حوصله‌ام سر رفته بود زود زدم بیرون. خوش گذشت؟ گزارش بده سریع!»

مانده بودیم رو‌به‌روی هم. فقط روی پهلوهایمان یک جفت هفت‌تیر کم داشتیم. مسافرها یکی‌یکی رد شدند. لیلا مشکوک پرسید: «کسی چیزی‌ش شده؟ مامانم؟ الهه؟ دایی؟»

دستپاچه گفتم: «نه… نه… تو راهن به‌قرآن… چمدونت.» لیلا مردد مانده بود. دوباره پرسیدم: «نگفتی چی زدی؟»

گفت: «خوبه؟»

گفتم: «ها. محشره.»

چشم‌هایش برق زد: «فرانسویه! اصل اصل! یه دونه مردونه‌ش هم واسه نادر گرفتم. قرار که گذاشتیم می‌برم براش.»

یک آن زیر زانوهایم شل شد. خودم را جمع و جور کردم. گفتم: «با ماشین من می‌ریم. باشه؟»

چشم‌هایش گرد شد: «ماشین تو؟»

گفتم: «اوهوم. دو هفته‌س خریدم. به سهم خودم می‌خوام هوا رو آلوده کنم.»

بالاخره خاله شهپر و حمید و الهه و بقیه پیدایشان شد و من نفس راحتی کشیدم. از دور دست تکان می‌دادند و بازار ماچ و بوسه داغ بود. نفس راحتی کشیدم. همه لیلا را بغل می‌کردند و من یک گوشه ایستاده بودم و احساس بدبختی و گناه می‌کردم. کاش من هم بلد بودم به‌وقتش بی‌محابا باشم. محکم بمانم و رک بگویم به کسی ربطی ندارد من چه کار می‌کنم؟ یا چه کار کرده‌ام؟ من دنبال نادر نرفته بودم. خودش آمد. اصلا همان روز ژوژمان هم دنبال من آمده بود. پس دل لیلا چی؟ لعنت به من! تف به من! چرا قبول کردم قرار بگذارم؟ این چه کرمی بود توی جانم افتاد؟ ای خدا! کاش لیلا نرفته بود. کاش دکتر جامی گور‌به‌گورشده آن بورس کوفتی کالج هنر را برایش جور نمی‌کرد. کاش مانده بود ایران. کاش تا پیشنهاد کافه را داد زنگ می‌زدم به لیلا. نه… لااقل یک تکست ناقابل برایش می‌فرستادم: « لیلا، من باید یک چیزی رو بهت بگم…»

پس دل خودم چی؟ احساس من مهم نیست؟ کنج کافه به دست‌‌هایم زل زد و خیلی خونسرد گفت: «دست‌هات شبیه اسلیمیه. کاشی‌های شیخ لطف‌الله رو دیدی. دست‌هات اون‌جا تکرار شده.» دست‌هایم لرزیدند. دلم هم لرزید. برای همین خونسردی‌اش لرزید. مثل دو تا ورق وارفته‌ی لواشک لوله‌شان کردم، بردم‌شان زیر میز. کی می‌تواند این‌قدر قشنگ درباره‌ی دست‌ها حرف بزند؟ بی‌حتی یک سر سوزن تملق! امروز هر زن چُلمنی می‌داند تعریف‌های مردها، صدی نودونه زبان‌بازی است. می‌داند چاه این عاطفه‌ی بی‌پایان به‌زودی می‌خشکد و هرچی سنگ تویش بیندازی فقط صدای دلنگگگ به گوشت می‌خورد. ولی زن‌ها مرد نیستند. در لحظه زندگی می‌کنند. آهنگ پشت کلمه‌ها را دوست دارند. مهم این است که حرف‌های یک مرد بوی چشم‌ودل‌گرسنگی ندهد. حرف‌های دم‌دستی زن‌های عاقل را پس می‌زند. «چشم‌هات یه دنیا غم توشه… این‌که متفاوت فکر می‌کنی برام مهمه…» تمامش خزعبلات!

من چی؟ من زن عاقلی‌ام؟ ها؟

اما نادر این‌جوری نبود… نیست. یا شاید هست ولی زیادی حرفه‌ای شده. خلق و خوی زن‌ها دستش آمده. در کمین می‌نشیند تا شکار خودش نزدیک شود.

من احمق چرا لرزیدم؟ مگر به خودم قول ندادم دیگر نلرزم؟ چرا سرم را مثل توله‌سگ‌های رام و ملوس و مطیع خم کردم روی میز کافه و زل زدم به پیشانی بلندش و گذاشتم هی حرف‌ بزند و حرف بزند و اسیرم کند. کاش من و لیلا همین کوره فامیلی دور را هم نداشتیم با هم. این‌جوری خیلی راحت همه‌چیز پیش می‌رفت.

لیلا از من هم مشتاق‌تر بود برای خلوت دونفره. با زبان‌بازی همه را خام کرد خودشان برگردند. حتی الهه را هم پیچاند. خروجی فرودگاه زدیم بیرون. افتادیم توی اتوبان و لیلا یک‌بند حرف زد. دلش می‌خواست از لحظه‌ی اول مرور کند. کلا‌ عاشق‌ها دوست دارند مرور کنند. از دو ماه پیش گفت؛ روزی که نادر را سرِ ژوژمان مرضیه محمودی دیدیم. نادر از فارغ‌التحصیل‌های معماری بود و توی دانشکده‌شان دو واحد پایه داده بودند تدریس کند. ولی همیشه پلاس بود تو آتلیه‌ها و پلاتوهای دانشکده‌ی ما. اظهر من الشمس بود که شاگردهای فلک‌زده‌اش به همین جهت سر کلاسش می‌روند.
لیلا مرور کرد: «یادته چه زبل دعوت‌مون کرد بیرون دانشکده واسه ناهار؟ عشق کردم.» چشمک زد: «می‌گم اون رفیقش هم پسر بدی نبودها… جدی می‌گم.»

گفتم: «زر نزن… چی بود اون…»

بهانه‌ی نادر سفارش یک پروژه بود برای یونسکو درباره‌ی نقاشی‌های‌ کاخ‌های صفوی. رفتیم سفره‌خانه‌ی سنتی سر چهارراه ولیعصر. درست یک هفته قبل از این‌که لیلا راهی هلند شود. آن رفیقش هم که پسر بدی نبود عکاس بود و اسمش علیرضا. دو تا لنز ماکرو هم آویزانِ گردنش. فردای همان روز لیلا گفت می‌خواهد برود سراغ نادر. به همین سرعت. خل شده بود. می‌لرزید و حرف می‌زد. می‌ترسید از دستش بدهد. حتی به صرافت این افتاده بود قید بورس کالج هنر آمستردام را بزند و بماند تهران. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. قانع شد. گفت می‌رود و برمی‌گردد. قرار شد امتحان کند ببیند عمق فاجعه چقدر است؟ احساسش تا چه حد واقعی و خالص است؟ و حالا بعد از دو ماه فاجعه همچنان عمیق بود و مهیب.
از جلوی بیلبورد شرکت هواپیمایی گذشتیم. مهماندار از همان بالا صدا زد: «بهش بگو میترا! بگو ناهار برای این بود که ازت خواستگاری کنه. بگو خودش اینو گفته. بگو!»

اما من گفتم: «واقعا می‌خوای بهش بگی؟»

لیلا زل زد به اتوبان. بعد گفت: «یه چیزی بذار بابا… کلافه شدم…»

گفتم خودت بگذار. فوری بلوتوث گوشی‌اش را فعال کرد و گفت: «بفرمایید! بی‌ربط‌ترین زبون دنیا. ولی این بی‌شرف معرکه‌اس!»

مردی داشت برای خودش می‌خواند و من نمی‌فهمیدم چی بلغور می‌کند. لیلا گفت: « Afscheid nemen bestaat niet داره می‌گه خداحافظی‌ای در کار نیست. من می‌رم اون‌ دوردورها ولی هرگز رهات نمی‌کنم عشق من.»

یلخی سر تکان دادم که یعنی جالب است. بعد حرصم درآمد. حسادتم از آن بیخ قلبم جوشید آمد بالا. بعد یکهو دلم خواست دستی به سر و صورتم بکشم. کیفم را از صندلی عقب برداشتم. یک چشم به اتوبان یکی به کیف. امشب برای اولین بار خونسرد شده بودم. صورتم شبیه چی بود؟ شبیه شمسه‌های وسط قالی‌ لابد؟ تو چی فکر می‌کنی نادر؟

بیلبورد بعدی حمید گودرزی بود با کت راه‌راه گنگستری. به یکی از آن اتول‌های عتیقه‌ لم داده بود. خوشم نمی‌آمد ازش. از همان بالا داد زد: «چرا معطلی میترا؟ بگو نادر دوستش نداره. دِ بگو دیگه الاغ!»

گفتم: «بذار خودش بیاد بهت بگه. بذار بیفته دنبالت… سبک نکن خودت رو.»

چه تمیز و زیرپوستی پست و دورو شده بودم. چرا نمی‌گفتم این چند وقته چی شده؟ چرا؟ شاید دلم می‌سوخت برایش. خودم زن بودم. می‌فهمیدم وقتی یک زن دلش می‌سُرد نمی‌شود برایش پی دلیل و منطق گشت. کارش تمام است. باید با نادر حرف می‌زدم. می‌گفتم چه خبر است. باید سرش را می‌کوباندم به طاق. باید گم و گور می‌شدم و می‌کشیدم کنار. یک قلپ آب خوردم و گفتم: «چقدر دوستش داری لیلا؟ اگر بهت بگه نه! اگر بگه کسی رو داره تو زندگی‌ش، واسه به دست آوردنش حاضری چه کار کنی؟»

لیلا صدای مرد هلندی را خفه کرد. خیره ماند به تاریکی بیابان‌های اطراف. بعد برگشت طرفم. تصورش هم برایش محال بود. بغض کرد. عینکش را پرت کرد روی داشبورد. اشک از چشم‌هایش سرازیر شد. دلم ریش شد. یک چیز گندی توی سینه‌ام آوار شد. گفتم: «لیلا… لیلاجان… عزیز دلم…»

هق‌هق خفه‌ای کرد و بعد گوش کوچکش را از زیر شال انداخت بیرون. نرمه‌‌اش را فشار داد و گفت: «همون کاری رو می‌کنم که ونگوگ کرد… چرند نمی‌گم میترا، به جون جفت‌مون همون کاری رو می‌کنم که ونگوگ کرد، می‌ذارم تو یه جعبه می‌فرستم در خونه‌شون…»

بیلبورد بعدی خالی بود. یک ورقه‌ی آهنی زنگ‌زده‌ی خالی. هیچ‌کس نبود که چیزی به من بگوید. سرم سیاهی رفت و پایم را از روی گاز برداشتم، به دست‌هایم روی فرمان نگاه کردم و از اسلیمی‌هایش متنفر شدم…

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردین ۹۶ ببینید.