نویسندههای بسیاری از مادران و پدرانشان نوشتهاند اما روایت والدین از روزهای کودکی فرزندانشان را کمتر دیدهایم. در این روایت کلی کوریگان، نویسندهی آمریکایی، برای دو دخترش از روزهای مادر بودن نامه مینویسد؛ روزهایی که کودکان زود فراموش میکنند و مادرها تا ابد در دل و خاطرهي خود نگه ميدارند.
هردویتان الان خوابید، بابا هم. من هم باید خواب باشم اما خیلی نگرانم. فردا روز اول مدرسه است. سرویس هفت و چهلوچهار دقیقه میآید و تا بعد از سه هم برتان نمیگرداند. معمولا تا قبل از ساعت نه طبقهی پایین نمیآییم اما امشب كفشها كنار در خانهاند و كولهپشتیها آماده. حتی لباسهایتان را هم مرتب كردهاید که صبح جروبحثی در كار نباشد.
بعید میدانم فردا را یادتان بماند، یا خیلی روزهای دیگری را كه با هم پشت سر گذاشتهایم. خودم فقط چندتایی ماجرای مربوط به قبل از كلاس هفتم را یادم میآید. بهار کلاس پنجم آن بار كه معلم قد بلندم ـ كه با آن قدش اصرار هم داشت كفشهای پاشنهدار بنفش بپوشد ـ پرسید كسی میتواند كلمهی هرجومرج را هجی كند و با همهی وجود میخواستم دستم را بالا ببرم و كسی باشم كه چیزی را میداند كه هیچكس دیگری در كلاس نمیداند اما نمیتوانستم چون نمیدانستم. هنوز هم همانم؛ كاش بیشتر میدانستم، كاش جوابها را میدانستم.
كلاس سوم هم یادم است؛ یك ستاره كوچولوی زرورقی را از روی ریسهی جولیا بور برداشتم و گذاشتم روی ریسهی خودم که ستارههایم بیشتر باشند. موضوع لو رفت و من را فرستادند پیش مدیر، كه موهای خیلی كوتاه وِزی داشت. وقتی سرزنشم كرد، خانم فورد، معلمم، دستش را جلو آورد و بغلم كرد. گردنبند بلندش را به دهانم گرفتم، خیلی عصبی بودم و او بهآرامی درش آورد تا بتوانم روی حرفهای مدیر دربارهی صداقت تمرکز کنم. شما دوتا عاشق شنیدن این داستانید.
همیشه ازم میخواهیدخاطراتی درمورد اشتباهاتم یا تنبیههایی كه شدهام بگویم. مثلا آن موقعی كه ده سالم بود و میخواستم با لگد، از توی ماشین یک سوسک را از روی برفپاككن شیشهی جلوی ماشین پدرم بپرانم؛شیشه از بالا تا پایین و از اینور تا آنور ترك برداشت. بابابزرگ گرینی بعد از اینکه پول بنزین را داد، آمد سمت ماشین و كیف پولش را گذاشت جیب عقبش و گفت: «عزیزم، این دیگه چه …؟»تا خانه در سكوت رانندگی کردیم و گرینی سرش را جوری تكان میداد انگار تا حالا بچهای تا این حد بیعقل ندیده. آن قصهها در مقایسه با چیزهای روزمرهای مثل بستنی خوردن، بازی «ماهی را بگیر» یا شنا با مادرم در دریاچهی اسكوام، كه عكسش را دیدهام اما واقعا خاطرهاش را به یاد نمیآورم، مثل لکههایی واضحاند روی پارچهای سفید. آب دریاچه را یادم نیست، شانههای مادرم را زیر دستهایم، یا گردنش را زیر چانهام حس نمیکنم، نمیتوانم به یاد بیاورم که حتما چقدر امن و لذتبخش بوده آنطور سوار شدن بر شانهی او.
یكبار شنیدم آدمها میانگین ده داستان از كودكیشان به یاد میآورند. و بیشتر آنها هم براساس عكسها یا تعریف چندبارهی داستانها هستند تا خاطرهی خود فرد. پس حتی با وجود همهی فیلمهایی كه گرفتیم، دو جعبه عكسهای فوری زیر میزم و ۱۲۷۶ عكس روی كامپیوتر، اگر خوششانس باشید دوازدهتایی داستان یادتان میماند. یادتان نمیماندكه شروعمان چگونه بود، چیزهایی را که من ازتان میدانم و حتی خودتان هم در مورد خودتان نمیدانید. ما دیگر به اینجا برنمیگردیم.
راهنمایی و دبیرستان را یادتان خواهد ماند اما آن موقع دیگر تغییر كردهاید. شما تغییر میكنید و من هم با شما و این یعنی هرگز مرا اینطوری كه الان هستم یادتان نخواهد آمد، مادری كه امشب و فردا هستم، مادری كه در این هشت سال بودهام، همهی حمامها، كتابها و تولدها، همه فراموش میشوند.متوجه غیبت این بخشهای داستان نخواهید شد تا زمانی كه من را ببینید که دارم بچههایتان را روی تاب هل میدهم یا گره طنابِ بازیشان را باز میكنم یا زنبوری را از سرشان دور میكنم و با خودتان میگویید با من هم اینطوری بوده؟
نمیدانم اینها را كی میخوانید. شاید در نوجوانی؟ نه، احتمالا دیرتر. زمانی كه در آستانهی بچهدار شدنید و برای اولینبار به ذهنتان میرسد که كسی شما را اینهمه مدت دوست داشته. شاید (امیدوارم كه اینطور نباشد) وقتی اینها را بخوانید كه برای یكی از ما اتفاقی افتاده، سرطان من برگشته باشد یا بابا در حال خواندن یک اساماس پشت فرمان، روی پل بیبریج، تصادف کند و بعدش بخواهید با کنار هم گذاشتن این چیزها گذشتهها را دوباره زنده كنید. مهم نیست كی و كجا اینها به دستتان برسد، میخواهم بنویسمشان تا بدانید شروع ما چطور بوده.
من همیشه بچه میخواستم ـ بیشتر از هرچیز دیگر. خیلی به یک دانشجوی رشتهی مدیریت دانشگاه هاروارد نمیخورد، میدانم. کارهای دیگری هستند که دلم میخواهد انجام بدهم، کارهای بزرگ و دیوانهوار، مثلا فیلم ساختن، درست کردن یک مجتمع مسکونی مخصوص هنرمندان و تعمیر پرینترم. اما شبها، خیلی قبلتر از اینکه با پدرتان آشنا شوم، موقع دعا کردن همهی خواستههایم خلاصه میشد در یک چیز: بچه.شماها.
من و بابا هنوز داشتیم کادوهای عروسی را باز میکردیم که من به فکر بچهدار شدن افتادم و دو هفته بعد: وای! گریهام گرفت. گریهام از چیزی که فکرش را میکنید کمتر بود، حتی کمتر از روزی که آن کتاب را میخواندیم. جورجیا، تو از گریه کردن من متنفری. هر وقت آشکار ابراز احساسات میکنم، ناراحتت میکند. آن نگاه مشمئزی که در جشن بازنشستگی معلمان یا در مسابقات فوتبال یا در کنسرت زمستانی به من میاندازی فكریام میكند که احتمالا فقط چند سالی مانده تا طرز رژلب زدنم، شکل حرف زدنم با پیشخدمتهایا مدل تلفن جواب دادنم، رانندگی کردنم، حرف زدنم، نفس کشیدنم زجرت دهد.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردین ۹۶ ببینید.
*این روایت انتخابی است از کتاب زندگينگارهي Lift که در سال ۲۰۱۰ منتشر شده است.