نوجوانی زمان کشف است، كشف خود وجهان بیرون از خود. هرکدام از ما در جایی متفاوت خودمان را کشف میکنیم. بعضیها در زمین فوتبال، بعضیها در آزمایشگاه علوم مدرسه و بعضیها در میان خطوط یک داستان. یییون لی، نویسندهی چینی، در این روایت از تجربهی نوجوانی خود میگوید و یافتن خودش در کتابفروشی؛ شروع قصهی شیرین زندگی خودش.
این قصهی پریان در مورد یک کتابفروشی است و من برای تعریف کردن داستان باید از مدتها قبل از ورود کتابفروشی به زندگیام شروع کنم. در ابتدا نمیدانستم چیزی به اسم کتابفروشی وجود دارد. کتاب و کتابخانه را میشناختم. خانوادهی ما و دوروبريهايمان همه کتابخانه داشتند ـ یکاندازه بودند و قهوهای تیره و همهشان را انستیتوی تحقیقات، که پدرم آنجا فیزیکدان اتمی بود، با بقيهي وسایل خانه توزیع کرده بود. به ما دو کتابخانه داده بودند که یکی را پدربزرگم برداشته بود. او با من و خواهرم در یک اتاق زندگی میکرد و کتابهایش كه تهدوزی شده بودند و کاغذهایی زرد و نازک داشتند، کتابهایی بودند که طی دوران دانشگاه و کار ویراستاری جمع کرده بود؛ گرچه امروز میدانم دقیقتر این است که بگوییم کتابها از سیر نزولی پدربزرگم از یک ویراستار و دانشمند به یک دشمن حکومت نجات یافته بودند. (او و دو پسرش در جنگ داخلی علیه ارتش کمونیست جنگیده بودند.) در کتابخانهی دیگر کتابهای جوانی والدینم بودند؛ کتابهای درسی و گنجینههای روسی ـ آنطور که به من گفته بودند یکی از این کتابها قهرمان دوران ما اثر لرمانتف بود که والدینم از آن به جاي آلبوم عکس استفاده میکردند و تویش پر بود از عکسهای کوچک سیاه و سفید آدمهای دوران پیش از ازدواج و بچهدار شدنشان. کتابهای درسی پدرم از دوران دانشگاه در مورد مکانیک و فیزیک کوآنتوم هم در میانشان بود. تعدادی کتاب هم بودند که در طول دبستان بارها و بارها خوانده بودمشان: رمانهای انقلابی (جادهی طلایی، داستان پرچم سرخ، روز آفتابی روشن). زندگینامهی گورکی، خرمگس، اثر اِتل لیلیان وینيچ. (بخشهایی از این آخری را تقریبا حفظ بودم؛ چند تصویر غریب اما زیبا در آن بود از کشیشهای کاتولیک، جایگاههای اعتراف تاریک و مرد جوانی در حال پروانهگيري در یک درهی ایتالیایی. تصویری از خود وینيچ هم بود که چهرهی ایرلندیاش بهاندازهی باقی تصاویر غریب بود.)
خانوادههای دیگر هم کتاب داشتند، بیشتر کتابهایی مشابه. اگرچه در کلاس دوم دوستی یک نسخه از هزار و یک شب را در کتابخانهی والدینش کشف کرد. این اولین بار بود كه به يك کتاب کودک ـ یا من اینطور فکر میکردم ـ که به آن برخوردم. دوستم را راضی کردم آن را به من قرض بدهد. وادارم کرد قول بدهم در عرض سه روز کتاب را پس میدهم و در سه روز کتاب را بلعیدم، هیجانزده از خطر اعدام قریبالوقوع اما سردرگم بهخاطر تصاویر فراوان منارها و آدمها.
آن اوايل به فکرم نميرسيد كه بپرسم کتابها از کجا به کتابخانههای مردم راه پیدا میکنند. البته در فروشگاهی نزدیک خانهمان چند کتاب جديد دیده بودم، آنجا بيشتر شبيه سوپرماركت بود تا فروشگاه. همهچیز پشت پیشخانها نگهداری میشد و برای دیدن یک جفت کفش، یک توپ پارچه، یک بلوز یا یک کتری باید از فروشنده کمک میخواستید؛ که اگر بین سالهای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ در پکن بزرگ شده باشيد و مثل من فروشندهها را میشناختید، میدانستید آنها بیحوصلهترین آدمهایی هستند که ممکن بود ببينيد. یکشنبهها که تنها روز تعطیل هفته بود، فروشگاه پر ميشد از آدم. وقتی حالا در داستانی در مورد یک کافهی شلوغ میخوانم ـ سه چهار ردیف آدم ـ آن فروشگاه کوچک را در ذهنم میبینم. جلب توجه یک فروشنده برای خودش مبارزهای بود و بعدش اگر جرئت میکردید و خواستار دیدن نمونههای دیگر میشدید، بازندهي مبارزه بوديد.
بخش کتابها آنقدر شلوغ نبود و گاهی والدینم وقتی برای تهیهی آنچه در فهرست خرید داشتند بهزحمت از میان جمعیت راه باز میکردند، مرا آنجا میگذاشتند. دیدن کتابها از دور وضعیت ناامیدکنندهای بود چون یا در جعبههایی شیشهای بودند یا در قفسههای پشت پیشخان. من پول نداشتم و بدون اینکه کسی سرم فریاد بکشد فهمیده بودم که باید قبل از دست زدن به کتابها پولشان را بپردازم.
باید جای دیگری دنبال مطالب خواندنی میگشتم. ما در طبقهی همکف یک ساختمان زندگی میکردیم و روزی دو بار پستچی نامهها را کنار در خانهمان، در جعبهای سبز و بدون قفل میگذاشت. روزنامهها هرروز به دست مشتركينشان میرسیدند. کارتپستالها با رنگآمیزیهای بیروح و چاپ ادارهی پست منظم میرسیدند؛ فرستادن کارتپستال از نامه ارزانتر بود. از آنجا که من همیشه کنار صندوق نامه پرسه میزدم و چون میتوانستم با دیدن اولین نشانههای خطر پا به فرار بگذارم، روزنامهها و کارتپستالهایی را که میرسیدند میخواندم. پاکتها را هم میخواندم، نام فرستندهها و آدرسها را حفظ میکردم و برای آنچه ممکن بود داخل نامهها نوشته باشد متنی از خودم درمیآوردم. نوشتن یک نامه حتما دلیل خوبی داشت. مادربزرگم ـ مادر پدرم ـ سالی یک بار نامه مینوشت. او برخلاف زنان روستایی همنسلش، میتوانست بهزیبایی بنویسد. اگرچه شوهرش، روستایی فقیری از اهالی کوهستان، بهکلی بیسواد بود ـ یکی از آنهایی که باید به جای امضا کردن نامشان زیر هر ورقهی رسمی شَست جوهري سرخشان را فشار میدادند. معلوم است که نامههای مادربزرگم را هم میخواندم. میدانستم پدرم آنها را کجا دسته كرده و كجا نگه ميدارد. نامهها همیشه با این سلام و احوالپرسی به سبک قدیم شروع میشدند: لینگ ـ جی، پسرم، دیدن این نامه مثل دیدن روی من است. لینگ ـ جی اسم کوچک پدرم بود که فقط مادربزرگم او را به اين اسم صدا میزد. وقتی نامههای مادرش را میخواندم اینکه پدرم هم مادری دارد خودش یک غافلگیری مجدد بود. مادری که از دامها و مرغهایش در نامهها حرف میزد و از خواهران و برادران کوچکتری که پدرم بعضیشان را تقریبا نمیشناخت چون در دهسالگی برای تحصیل خانه را ترک کرده بود. در دهکدهشان او اولین کسی بود که به دانشگاه رفت و میگفتند پول مادرش فقط به خریدن یک جفت جوراب میرسیده، در نتیجه اهالی دهکده پول جمع کردند تا یک چمدان بخرند. او از جنوب چین با یک جفت جوراب در چمدانی خالی به شمال سفر کرده بود.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردین ۹۶ ببینید.
* این روایت با عنوان All that Offers a Happy Ending is a Fairy Tale سپتامبر ۲۰۱۶ در مجلهي گرنتا منتشر شده است.