آرزوی پرواز از آن آرزوهای بشر است که قرنها طول کشید تا محقق شود. حالا اگر سرمان را به سمت آسمان بچرخانیم احتمالش کم نیست نقطهای درخشان میان ابرها ببینیم که مردمی در آن درحال پروازند. آرزوی قدیمی حالا تبدیل شده به ابزاری روزمره برای رسیدن از نقطهای به نقطهای دیگر. در این میان اما کسانی هستند که این آرزوی قدیمی درونشان پایان ندارد و پرواز برایشان نه به معنای رسیدن كه خود مقصد است.كسانی كه همهی زندگیشان را در آسمان میگذرانند.
بن وافورد، خبرنگار نشریهی رولینگ استون، در سال ۲۰۱۵ به سراغ یکی از این شخصیتهای غریب رفت تا گزارشی از زندگی او منتشر کند. زندگی جوانی به نام بنجامین شلپیگ که تصمیم گرفته زندگی خود را در پروازها و فرودگاهها بگذراند. هر بخش این گزارش در یكی از شهرهای جهان نوشته شده.
هواپیما در فرودگاه شیکاگو متوقف است و مسافران عادی تازه دارند سوار میشوند. ولی بن شِلَپیگ از همین حالا کابین فرستکلاس را گرفته دست خودش. شکلاتهایی چندصددلاری میدهد دست مهمانداران ذوقکردهی پرواز شمارهی ۸۰۷ هواپیمایی کاتای پاسیفیک به مقصد هنگکنگ. آدمهای زیادی در جهان نیستند که اندرونی خلوت این هواپیما را دیده باشند: اتاقکی از جنس چوب ماهون مصنوعی، چرمکوب، با شش سوئیت اختصاصی و گلهای تازه. بیشتر سوئیتها خالی است بهجز یکی كه دو مرد بیستوچندساله در آن حضور دارند که بهنظر میرسد حتی از مهماندارها هم بیشتر ذوقزدهاند. هر دو بلند میشوند تا به بن سلام کنند. یکیشان میگوید: «خیلی خفنه» و کمی بعد شلپیگ برای همه نوشیدنی سفارش میدهد.
شلپیگ هرجا میرود از این اتفاقها میافتد. اینبار طرفدارانش شاهد آخرین ماموریتش هستند: گردشی در طول یک آخر هفته که او را پرت میکند به آسیای شرقی، تا هنگکنگ، جاکارتا و توکیو و بعد در عرض شصتونه ساعت برش میگرداند به نیویورک. در طول این سفر شلپیگ، با آن گوشهای پهن، عینک کائوچویی و موهای نارنجیاش، تقریبا هیچوقت از فرودگاه خارج نخواهد شد و در صورت خروج هم سرش را روی بالش لوکسترین هتلها خواهد گذاشت. پردهای بخش بیزنسکلاس را از فرستکلاس جدا میکند و از آنسوی پرده نگاههای پرنفرتی به سمت شلیکهای خنده و خوشوبشهای اینسوی پرده نشانه رفته. نگاههایی پر از قضاوت: این هم یک بچهپولدار دیگر که با پول دزدی پدر و مادرش دارد خوش میگذراند. در صورتی که شلپیگ برای خودش شغلی دارد. شغل او همین است.
شلپیگ بیستوپنجساله در گروه نخبهی کوچکی از مسافران که هدفشان دور زدن شرکتهای هواپیمایی است، از بزرگترین ستارگان است. گروهی که اعضایش خود را رقیب هم میدانند و هدفی مشترک را دنبال میکنند، پرواز مجانی، تا جای ممکن، بدون گیر افتادن. در بیست سال گذشته، افراد این دستهی عجیب را اینترنت کنار هم جمع کرده است. افرادی که در آنها خصوصیاتی غریب کنار هم قرار گرفته: مهارتهای دیجیتال در حد یک برنامهنویس کامپیوتری، عشق به قانون و سند در حد یک وکیل، علاقهای عمیق به کاغذبازیهای شرکتهای هوایی، مختص خودشان. نوابغ تکنولوژی، کارشناسان آمار، خورههای پرواز و هواپیما و هر کس دیگری که زنگ تفریح مدرسه را میپیچانده، کنار هم قرار گرفتهاند.
شهرت شلپیگ بهخاطر وبلاگش است: «مایل به مایل»۱. خاطرات پسری جوان که زندگیاش شبیه تبلیغهای شرکتهای هواپیمایی دستنیافتنی بهنظر میرسد. او گاهی شش بار در روز وبلاگش را بهروز میکند و در آن نکتههایی در مورد هنر دور زدن سازوکار شرکتهای مسافرتی به مخاطبان ارائه میکند: کاری که در جهان خودشان نام بازی بر آن گذاشتهاند ولی فقط نکتههای آموزشی نیست که باعث جذب طرفداران به این وبلاگ شده. بسیاری از مخاطبان به دنبال تجربهی دستدوم زندگی پرهیجانی هستند که شلپیگ بیوقفه در حال تجربهی آن است. مثلا یک بار شلپیگ را با یک ماشین پورشه از روی باند پرواز تا پلههای هواپیما برده بودند.
او میگوید: «من آدم خیلی خوشبختیام که میتونم کاری رو که عاشقشم انجام بدم.» همانطور که اوج میگیریم و به ارتفاع سی هزار پایی میرسیم او خودش را روی صندلی ارگونومیک هواپیما کش میدهد و بشقاب سوپ قارچش از راه میرسد. او در یک سال گذشته، بعد از تحویل دادن آپارتمانش در سیاتل، بیش از ۶۵۰ هزار کیلومتر پرواز کرده. یعنی اندازهی شانزده بار دور زدن کرهی زمین. چهلوسه هفته است که فقط روی تخت هتل خوابیده و بهطور میانگین شش ساعت از روز را در هوا است. برنامهی سفرش قیدوبند ندارد و مقصد بعدیاش را معمولا به محض رسیدن به فرودگاه انتخاب میکند. همین هفتهی گذشته به دالاس، دوبی، عمان، بارسلون و فرانکفورت سر زده است. با این حال و علیرغم همهی این سفرها، اگر شلپیگ را بیخانمان بدانید اشتباه کردهاید؛ به محض استشمام هوای کابین فشار، انگار به خانه رسیده است.
«اتاقخوابم هواپیماست.» خم میشود تا دستش برسد به کفشهای راحتی مجانیاش، «دفتر کارم هم هست، جای تفریح و خوشگذرونیم هم هست.»
افتخار لم دادن در چنین سوئیت اختصاصیای حدودا پانزدههزار دلار آب میخورد. شلپیگ آخر هفتههایی که حوصلهاش سر میرود به این سفر میرود. خرج این سفر را از همانجایی میدهد که خرج بقیهی چیزها را: از گنجینهی کیلومترهای رایگان هدیهدادهشده از سوی شرکت هواپیمایی به مسافران پرپرواز و وفادار. گنجینهای که روزبهروز هم غنیتر میشود. خودش میگوید هنگکنگ را از بقیهی جاها بیشتر دوست دارد: «تنها شهریه که میتونم توش یه روزی زندگی کنم.» پرواز شانزدهساعته به آنجا چنان برایش عادی شده که پیژامهپوش طیاش میکند.
وقتی خورشید زیر کلاهک قطبی غروب میکند، شلپیگ خودش را غرق سریالی میكند که روی مونیتور پخش میشود. او سال گذشته در گردهمایی موفقترین افراد «بازی» گفته بود: «واقعیت اینه که ما داریم شرکتهای هواپیمایی رو تو بازی خودشون شکست میدیم. آدمهایی که این برنامهها رو چیدهن احمقن.» و بعد از مکثی ادامه داده بود: «و ما همیشه یه قدم ازشون جلو خواهیم بود.»
شلپیگ از همان بچگی شیفتهی هواپیماها بود. مدلهای مختلف هواپیماها را پشت سر هم از حفظ میگفت و روی صندلی عقب ماشین پدرومادرش ادای اعلان پرواز فرودگاهها را درمیآورد. مادرش، باربارا، میگوید: «بنجامین همیشه با دو تا پسر دیگهم متفاوت بود. معلمهاش همیشه میگفتن «از همهچی جلوتره». حوصلهش زود سر میرفت.»
شلپیگ حدودا سیزدهساله بود که با سایت فلایرتاک آشنا شد؛ انجمنی همگانی برای گفتوگو در مورد همهی موضوعات مرتبط با هواپیما و پرواز. کاربران با هم در مورد استراتژیهای مختلف بحث میکردند، روشهای نقب زدن به بوروکراسی را امتحان میکردند و موفقیتهای خود را با دیگران به اشتراک میگذاشتند. شلپیگ آنجا با گروهی بینالمللی مواجه شد که همگی درگیر یک بازی بزرگ و پیچیده بودند. بازیای که مبتنی بر سه بخش ساده بود.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردين ۹۶ ببینید.
*این ناداستان با عنوان Up in the Air 20 جولای ۲۰۱۵ در نشریهی رولینگاستون منتشر شده است.