هزارویک روز کتابی است به سیاق هزارویک شب و گویا به تقلید از آن و برای رقابت با آن نوشته شده است. نویسندهی كتاب داستانهایی را تعریف میكند كه موضوع كلی همهشان یكی است: باوفایی و قابل اعتماد بودن مردان. هدف روایت تكتك داستانها این است تا به دختر پادشاه که بهواسطهی خوابی از مردان گریزان شده، نشان بدهد همهی مردان بیوفا و خیانتکار نیستند و مردان زیادی پیدا میشوند كه پاكاند و شایستهی دوست داشتن و همیشه میشود به آنها اعتماد كرد. اگر مردی خیانتكار بود، به این معنا نیست كه تمام مردها همینطورند. نویسنده در این قصهها عنان كار را به دست مردانی نیكسیرت و بزرگمنش میسپارد تا در سختترین شرایط و لغزندهترین موقعیتها، از امتحانها سربلند بیرون بیایند و نمونهی ایدهآل مرد را نشان دهند.
در بخش اول هزارویک روزکه در شمارهی پیشین منتشر شد، دیدیم که ابوالقاسم بصری بهخاطر دستودلبازی زیادش شهرهی آفاق شده است. هارونالرشید که از جعفر برمکی وصفی مبالغهآمیز از بخشندگی ابوالقاسم شنیده، میخواهد با چشم خودش ببیند كه آیا چنین آدمی واقعا وجود دارد یا نه. به همین دلیل به بصره میرود و بعد از دیدن ابوالقاسم و مشاهدهی یك سری ماجراها میفهمد كه ابوالقاسم دستودلبازتر از آن چیزی است كه شنیده. در آن بخش، با سرگذشت ابوالقاسم، دشواریهای زندگی او، و عاشق شدنش آشنا شدیم و در پایان دیدیم كه زنی را از مرگ نجات میدهد اما همان زنی را که ابوالقاسم نجات میدهد و تیمار میکند، یک نفر را میکشد. در ادامهی داستان با سرگذشت این زن و باقی ماجرای پرفرازونشیب ابوالقاسم بصری آشنا میشویم.
بخش پایانی این داستان را در شمارهی آیندهی مجله میخوانیم و در شمارههای بعد، داستانهای دیگری از هزارویک روز خواهیم خواند.
عشقم فزونی گرفت
«… من دختر سلطان این مملکت بودم. روزی از عمارت خارج میشدم. ناماهران را در حجرهی خود نشسته دیدم. گرفتار عشقش شدم. اول خواستم پا بر نفس اماره گذارم اما طبع خبیثم بر عقلم فایق آمد و عشقم پیوسته در فزونی شد. رنجور و علیل گشتم. روزبهروز بر دردم افزود. چنان از مهجوری این مرد و عشق او در گداز بودم که مشرف به هلاکت گشتم. گیس سفید و مصاحبی داشتم که درد مرا چاره از طبیب بهتر میدانست. واقعه بر او حکایت کردم. وعدهی چارهجویی داد. تا اینکه او را به سرایم آورد. خرّم بودم و میخواستم بر او معلوم کنم که باید خیلی ممنون باشی که به مصاحبت همچو منی موفق شدی.»
روزانهی هشتم: آرامم ديد، چندين زخم کارد زد
دختر گفت: «خیالم بر آن شد که در موقعی من هم به منزل ناماهران روم و گمان نمیکردم بسا باشد که با وجود اصراری که در عشق این نانجیب احمق داری به تو چندان مایل هم نباشد. خلاصه شبی بیخبر که سوز عشقش بیتابم کرده بود، تنها از عمارت بیرون شدم. از راههایی که بلد بودم به سمت خانهاش برفتم. در را کوفتم. غلامی آمد و در بگشود و پرسید: «کیستی و چه میخواهی؟» جوابش گفتم: «دخترکی از اهل شهرم با آقای تو کاری دارم.» غلام جواب داد: «مهمان دارد. برو فردا بیا.» غضبآلوده به عوض آنکه معاودت کنم باعجله وارد خانهاش شدم. تاجر را در سر سفره با خانمي نشسته دیدم. آتش غضب را نتوانستم مختفی کنم. خود را در اتاق افکنده، آن دخترک را کاملا بزدم و در حالتی بودم که اگر فرار نمیکرد او را کشته بودم و بعد به ناماهران پرداختم و چندانکه توانستم او را نیز بکوفتم. در پایم افتاد و التماس کرد. قسمها خورد که بهجز هوای تو هوایی ندارم. آنقدر تضرع کرد که غضبم فرونشست و به پذیراییام برآمد. چون آرامم دید يكباره چندین زخم کارد به من زد که مدهوش گشتم و مردهام انگاشت. در کیسهام افکند و بر دوش کشیده و به خارج شهرم آورد در آن مکان که مشاهدهام کردی و جانم را خریدی.
ای جوان! واقعهی حادثهی من این بود که شنیدی و نمیخواستم که زودتر از انجام مقصود خود به تو ابراز دهم. به احتمال آنکه شاید از آوردن قاتل من امتناع نمایی و حال که بر سرّم واقف آمدی گمان نمیکنم که این حرکت و مجازاتم را زشت و ناپسند شماری.»
به آنها هديه میدادم
فردا هنوز روز برنیامده از شهر بیرون رفتم. کاروانی را دیدم. نزد آنها برفتم. چون عزیمت بغداد میکردند همراه گشتم. به آنجا رسیدم و از افلاس به غم اندر شدم و از اندوخته جز دیناری نداشتم. آن را خرده گرفتم، سیب معطر و نقل و گُل و پارهای ملعبات شیرین خریده، روزها نزد تاجری میرفتم که در منزل او جمعی انجمن میکردند و اوقات خود را به خوشی میبردند. من هم آنچه خریده بودم بهعنوان تعارف به آنها هدیه میدادم و هر یک مبلغی قلیل به من اکرام. روزی که سیب و گُل و نقل به تاجر و دیگران میدادم، پیرمردی را در میان حجره دیدم و به او اعتنایی نکردم. چون بیاعتناییام را دید، مرا طلبید و گفت: «ای دوست من، چرا مرا نیز مثل سایرین به هدیهی خود عطایی ندادی و مرا از دیگران حقیرتر انگاشتی؟»
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادوششم، ارديبهشت ۹۶ ببینید.