نگرانی مادر و پدرها فقط كوچهگردی يا دوستان ناباب بچههايشان نيست. بعضی هم پيدا میشوند نگران تاثير كتاب روی ذهن فرزندانشان باشند. در متنی كه میخوانيد جنت وینترسن، نویسندهی آمریکایی، از كشف لذت پنهانی مطالعه در بچگیهايش میگوید؛ وقتی مادرش چنين نگاه غريبی به كتاب و كتابخوانی داشته.
شش تا کتاب بود توی خانهی ما.
یکیشان انجیل بود و دوتایشان هم تفسیر انجیل. مادرم مادرزاد رسالهنویس بود و میدانست فتنه و آشوب از مطالب مکتوب بلند میشود. خانهی ما خانهی سکولاری نبود و مادرم عزمش جزم بود که من کوچکترین گرایشی به بیدینی نداشته باشم.
وقتی از مادرم سوال میکردم چرا نمیشود کتاب داشته باشیم، میگفت: «اشکالِ کتاب این است که هیچوقت نمیفهمی چی تویش است مگر وقتی که دیگر خیلی دیر شده.»
با خودم میگفتم: «برای چی دیگر خیلی دیر شده؟» شروع کردم پنهانی کتاب خواندن ـ راه دیگری نداشتم ـ و هربار که لای کتاب را باز میکردم فکر میکردم که شاید این بار خیلی دیر شود و آن جرعهی (نسخهی) نهایی مرا برای همیشه تغییر دهد مثل بطری آلیس، مثل معجون هولناک دکتر جکیل و آقای هاید، مثل جوهر اسرارآمیزی که سرنوشت تریستان و ایزولد را رقم زد.
شش کتاب… مادرم نمیخواست کتاب بیفتد دست من. فکرش را هم نمیکرد که من بیفتم توی کتابها و گرفتارشان شوم، که خودم را بگذارم توی آنها تا از من حفاظت کنند. هر هفته خانم وینترسن مرا میفرستاد کتابخانهی عمومی آکرینگتون که مجموعهداستانهای جناییاش را کامل کند. بله، تناقض است اما تناقضهای خودمان خیلی به چشممان نمیآید. الری کویین و ریموند چندلر را دوست داشت و وقتی اعتراض میکردم که قضیهی «اشکال کتاب» و اینکه هیچوقت نمیفهمی چی تویش است مگر وقتی که دیگر خیلی دیر شده تکلیفش چه میشود، جوابش این بود که اگر بدانی قرار است جنازهای در کار باشد دیگر خیلی هم غافلگیری ندارد.
کتابهای ناداستان را اجازه داشتم بخوانم، کتابهایی دربارهی پادشاهها، ملکهها و تاریخ، اما کتاب داستان اصلا و ابدا. اشکال کذایی توی آنها بود…
کتابخانهی عمومی آکرینگتون کتابخانهی پروپیمانی بود که همهی کلاسیکهای ادبیات انگلیسی و چندتایی هم شگفتی مثل آثار گرترود استاین داشت. ایدهای نداشتم که کدام کتابها را بخوانم یا به چه ترتیبی، برای همین به ترتیب الفبا شروع کردم. خدا را شکر که نام خانوادگیاش آستن بود…
یکی از شش کتاب توی خانه با بقیه فرق داشت، نسخهای از مرگ شاه آرتور نوشتهی تامس مالری.
افسانههای آرتور از لنسلات و گوینیویر، از مرلین، قلعهی کملات و جام مقدس، مثل مولکول گمشدهای از یک ترکیب شیمیایی با من جفت شد. از آن موقع تمام عمرم را روی افسانههای جام مقدس کار کردهام. قصههایی از مرگ، از وفاداری، از شکست، از شناخت، از فرصتهای دوباره. عادتم بود کتاب را زمین بگذارم و آن قسمتی را مرور کنم که در آن یک روز به پرسیوال که در جستوجوی جام مقدس است، بصیرتی داده میشود و بعد چون قادر نیست پرسش حیاتی را بپرسد جام مقدس ناپدید میشود. پرسیوال بیست سال در جنگل به دنبال آنچه یافته بود، آنچه به او عطا شده بود ـ که قابل دسترس بهنظر میرسید ولی اصلا اینطورنبودـ پرسه میزند.
بعدها، وقتی در کارم به مشکل میخوردم و احساس میکردم چیزی را که حتی فرصت نكرده بودم بشناسم از دست دادهام یا از آن فاصله گرفتهام، داستان پرسیوال بود که به من امید میداد. شاید فرصت دوبارهای هم باشد… در حقیقت، بیشتر از دو فرصت وجود دارد، خیلی بیشتر. حالا بعد از پنجاه سال میدانم که یافتن/از دست دادن، فراموش کردن/به یاد آوردن، ترک کردن/بازگشتن هرگز پایانی ندارد. تمام زندگی دربارهی همین فرصتها است و تا وقتی زندهایم، تا دمِ مرگ، همیشه فرصت دیگری هم وجود دارد.
و البته که عاشق داستان لنسلات بودم چون روایت آرزومندی و عشقی نافرجام بود.
بله داستانها خطرناکاند، مادرم حق داشت. کتاب یک قالیچهی جادویی است که به جاهای دیگر پروازت میدهد. کتاب در است. بازش میکنی. از آن میگذری. آیا بازمیگردی؟
شانزده سالم بود و نزدیک بود مادرم برای همیشه از خانه بیرونم کند، برای شکستن یک قانون خیلی بزرگ، حتی بزرگتر از کتابهای ممنوعه.
ترسیده و غمگین بودم.
یادم میآید رفتم کتابخانه برای مجموعه کتابهای جنایی. یکی از کتابهای سفارشی مادرم اسمش بود: قتل در کلیسای جامع نوشتهی تی. اس الیوت. گمان کرده بود داستانی پر خون و خونریزی دربارهی راهبهای عوضی است و او از هر چیزی که بدِ پاپ را میگفت خوشش میآمد.
کتاب بهنظرم کمی نازک آمد، جناییها معمولا طول و درازند. نگاهی انداختم و متوجه شدم بهنظم نوشته شده است. حتما اشتباه شده بود… هیچوقت اسم تی. اس الیوت به گوشم نخورده بود. گفتم شاید ربطی به جورج الیوت داشته باشد. کتابدار به من گفت که شاعری آمریکایی بوده که بیشتر عمرش را در انگلستان زندگی کرده. ۱۹۶۴ از دنیا رفته و برندهی جایزهی نوبل هم بوده. من شعر نمیخواندم چون هدفم جلو رفتن در نثر در ادبیات انگلیسی بر اساس حروف الفبا بود. اما این یکی فرق داشت.
خواندم: یک دم است / بیشک دمِ دیگر / با بیدرنگ شادمانیِ رنجناکی در جانت رخنه میکند
گریهام گرفت.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادوششم، ارديبهشت ۹۶ ببینید.
*این روایت گزيدهي فصلی است از کتاب Why be Happy When You Could Be Normal که در سال ۲۰۱۱ منتشر شده است.