میگویند داستان راهی است برای خواننده تا بیشتر از یک زندگی داشته باشد. راهی برای از سر گذراندن تجربیات تازه و رفتن به نقاطی که هرگز در زندگی نرفتهایم اما گاهی با داستانی روبهرو میشویم که ما را برميگرداند به تجربیات خودمان. گرچن هندرسن، نویسندهی آمریکایی، در این روایت از تجربهی شنیدن داستانی میگوید که او را بار دیگر به تجربهای از زندگیاش گره زده که شاید هرگز نميخواست دوباره مرورش کند.
سکوت تالار اجتماعات را در بر میگیرد. مخاطبان سر جایشان مینشینند. خورشید از پس دیوارِ پنجرهها فضا را روشن میکند: در این عصرِ اولین روز تابستان، نخستین خواننده به جایگاه میرود. یک خانم رماننویس است. رماننویس رو به حاضران لبخند میزند؛ لبخندی باوقار و گرم و مهربان. به همه خوشامد میگوید و پروژهاش را معرفی میكند. میگوید برایمان بخشهایی از یک رمانِ در حال نگارش را خواهد خواند دربارهی دختری بیستساله. من هم مثل دیگران گوش میدهم و هنوز سرمست روزهای پرجنبوجوش و فشردهی پشتسر و پیشرو در این جشنوارهی ادبی هستم که در تپههای شیبدار اوهایو برگزار میشود. در ردیف عقب، لبخندزنان کنار شوهرم نشستهام و فکر میکنم: رمانی در حال نگارش برای یک معلم چه انتخاب خوبی است ـ اینکه اثری ناتمام را با دیگران قسمت کند، اینکه چیزی صیقلنخورده را برای عموم بخواند ـ خیلی مطمئن نیستم خودم بدون دانستن کل قصه قادر به انجام دادن کار مشابهی باشم.
اما پیش از آنکه بتوانم بیشتر دربارهی این موضوع فکر کنم، رماننویس کلمهای میگوید. یک کلمه در میان کلمات دیگر: کلمهی خاصی که نفسم را میبُرد. لبخندم میریزد. گونههایم شل میشود، رنگ میبازد، بیش از آنکه رنگ باختن باشد مثل بیرون کشیده شدن خون از صورتم است. با خودم میگویم اهمیتی ندارد. ربطی به من ندارد. اما همچنان که او به خواندن ادامه میدهد، عضلاتم چیز دیگری میگویند، روی صندلی سیخ مینشینم، میکوشم با نفس کشیدن کلمه را هضم کنم، باز نفس میکشم، فکر میکنم بر آن غلبه کردهام، تا دوباره چیزی میگوید که باعث میشود دلم بخواهد تمامش کند. دیگر آن کلمهی سنگین، که به کاما تقلیلش داده بودم، نیست كه آزارم میدهد، شخصیتی است که دارد قصهاش را روایت میکند: دختر بیستسالهای که میخواهد در کما باشد.
فکر میکنم امکان ندارد. تقریبا سرم را به دو طرف تکان میدهم، کمکم منقبض میشوم. میکوشم عصبانی نشوم. روی صندلی تکان نمیخورم. همسرم رویش را برمیگرداند تا نگاهم کند، میداند این چیزی نیست که بخواهم بشنوم. رماننویس به خواندن ادامه میدهد: بازگشت به حملهی بیماری دختر بیستساله و به داخل آمبولانسی که در آن یک تکنیسین فوریتهای پزشکی مشتاقانه میپرسد آیا دختر هالهی نوری دیده؟ ذهنم به تکرار میافتد: هیچ هالهای در کار نبود، هیچ هالهای در کار نبود، میخواهم رماننویس قصه را درست روایت کند. فکر میکنم: این قصهی غلطی است. اینطوری نبود. هر کسی که جای آن دختر بوده باشد هرچه در توانش است انجام خواهد داد تا آن دختر را بیدار کند، فقط اگر میتوانست آنقدر عمیق نقب بزند که به دختر بگوید خوابیده.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادوششم، ارديبهشت ۹۶ ببینید.
*این روایت با عنوان Unsaid در شمارهی زمستان ۲۰۱۳-۲۰۱۲ مجلهی پلاوشرز منتشر شده است.