روزهای رمضان كه از راه میرسند كمكم طلبهها خودشان را آماده میكنند تا برای تبلیغ به روستاهای دور و نزدیک بروند. علی پوررضا كه سال نهم تحصیلات حوزوی است رمضان سال گذشته برای اولین بار داوطلب میشود و بهعنوان مبلغ به روستایی در اطراف شیراز میرود: «اولین تجربهام بود و استرس زیادی داشتم. مثل كشتیبانی كه دل به دریا زده و هیچ شناختی از مختصات دریا ندارد یا کشتی بزرگی که بادبانهایش تا به حال باز نشدهاند. باید اعتراف كنم كه دوستی و خونگرمی مردم را دست كم گرفته بودم. رفاقتی از جنس صداقت و دلی به بزرگی همان دریا. به قول بزرگی، روستا مركز ارجمندیها است.»آنچه میخوانید بخشی از خاطرات او از یك ماه همزیستی با اهالی این روستا است.
سخنرانی یکی از علما را گوش کرده بودم که میگفت: «اگر میخواهید از تكتك لحظات زندگیتان استفاده كنید و از آن لذت ببرید، سعى كنید تمام كارهایتان را آرام و آهسته و بدون هیچ عجلهاى انجام دهید.» و استشهاد میکرد به رفتار عرفا كه مثلا اگر كسى بخواهد خاطرهاى از ملاقات با آنها بیان كند میگوید: «وقتى به او سلام كردم بهآرامى سرش را بالا آورد و بعد بهآرامى از جایش بلند شد و جواب سلام داد و …» من هم بالاخره تصمیمم را گرفتم که به این توصیه در زندگیام عمل کنم و در اولین روز اجرایش نتیجه این شد که برای اعزام به شیراز تاخیر کنم. به محل قرار که رسیدم هیچکس نبود. حدس زدم از تاخیر من حوصلهشان سر رفته و حرکت کردهاند و رفتهاند. داشتم با خودم فكر میکردم که «المؤمن كيّس» و خودم را بهخاطر این بدفهمی و تاخیر بیستدقیقهای شماتت میکردم که از دور دیدم دوستان یکییکی از راه رسیدند. گویا متولیان دیگر هم براى خودشان عرفایى هستند و همه تصمیم گرفتهاند به گفتهی آن استاد گوش کنند.
سه طلبه بودیم. دو تا سید و یک شیخ. تابستان بود و گرمای هوا بیداد میکرد. به شیراز كه رسیدیم یکراست رفتیم امامزاده على بن حمزه (ع). به روستاهای اطراف تقسیم شدیم و از آنجا با تاكسى ما را فرستادند كوهنجان یا به قول خود شیرازیها كُنجون. محل اعزام من روستای قنبری بود که هفتاد خانوار داشت. تا رسیدم یکراست رفتم به تنها مسجد روستا. مسجد بزرگ و خوبى بود و بهجز نبود آب لولهکشی برای حمام و دستشویی و نداشتن وسایل خنککننده در ظل گرما، مشکل خاصی نداشت! با آنکه دلم میخواست در مسجد بمانم اما یاد «خانهی عالِم» افتادم. خانهای که برای استقرار روحانی در هر شهر وجود دارد. خانهی عالِم برخلاف انتظارم اتاقی كوچك بود با بلوكهاى سیمانى و دیوارهاى سفید گچی، پر از گرد و خاك و آشغال. به هر جاى دیوارش كه نگاه میكردم مارمولکهای فرزی خیلی تند به این طرف و آن طرف میپریدند. برای همین عطایش را به لقایش بخشیدم و تصمیم گرفتم کل ماه رمضان را در مسجد بمانم.
هنوز كاملا جاگیر نشده بودم که زنگ زدم به یكی از دوستان طلبهام. میدانستم به یكی از روستاهای اطراف اعزام شده. احوالش را پرسیدم. ناراحتی معده داشت و به لحاظ جسمی خیلى ضعیف بود. از محل زندگیاش نالید. گفت برایش تکه نانی آوردهاند و تا چند روز معلوم نیست چیزی برای خوردن سحری پیدا میکند یا نه. گفت برمیگردد.
شب از نیمه گذشته بود و هیچ خبرى از سحرى نبود. فکر کردم حتما روز بعد را باید بدون سحری روزه بگیرم. توی همین فکر بودم که خوابم برد و با صدای ابراهیم، یکی از جوانهای سبزهروی روستا، از خواب بیدار شدم. یكدفعه از جا پریدم و پرسیدم: «اذان شده؟» گفت: «نه.» دست و صورتم را شستم و وقتی برگشتم داخل اتاق، چشمم به سفرهی كوچك یكبارمصرفى افتاد كه یك پنیر كوچك و چند تخممرغ نیمروشده بهعنوان غذاى اصلی و یك خربزهی نسبتا كوچك قاچشده رویش چیده شده بود. همین كه سر سفره نشستم ابراهیم كلى از ساده بودن سحرى عذرخواهى کرد و بعد به برادرش اشاره کرد خیار و گوجه را زود خرد كند.
بعد از خوردن سحری دوباره به دوست طلبهام زنگ زدم و فهمیدم شبانه برگشته. پرسید: «وضع تو بهتر از من نیست. نمیخواى برگردى؟» داشتم جواب او را میدادم که دیدم ابراهیم با چند نفر از جوانهای روستا با تشک و ملحفهی تمیز از در آمدند و جای خوابم را مرتب کردند. هنوز اذان نداده بودند. سجادههایشان را پهن کردند و زیر لب اقامه خواندند. حس عجیب خوشایندی تنم را لرزاند. به دوستم گفتم: «من تا آخرش هستم.» گوشی را گذاشتم تا بروم پیششان و جانمازم را پهن کنم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادوهفتم، خرداد ۹۶ ببینید.