ryan hewett | بخشی از اثر

داستان فانتزی

این مربوط می‌شود به آخر دوره‌ای بی‌حاصل و غم‌انگیز كه همه‌چیز داشت به پایان می‌رسید و می‌خواستند مغازه را بفروشند تا به پول نزدیك كنند. تابلوی فروشگاه را پایین كشیده بودند و كركره‌اش را تا نیمه آورده بودیم پایین و مادرم توی مغازه غیرقانونی داشت جنس‌های باقیمانده را می‌فروخت. آدلا، دختری كه زمانی در خانه‌مان كلفتی می‌كرد، حالا گذاشته بود رفته بود كه مثلا برود آمریكا اما می‌گفتند كشتی‌ای كه سوارش بوده وسط دریا دچار سانحه شده و همه‌ی مسافران مرده‌اند. البته ما نتوانستیم بفهمیم این خبر درست است یا نه اما خب از دختر بیچاره دیگر رد و نشانی به دست نیامد و واقعا معلوم نشد چه بلایی سرش آمد.

دوره‌ی دیگری آغاز شد: تهی، حساب‌شده، دست‌به‌عصا و بدون شادی. عین یك برگ كاغذ سفید. كلفت جانشین آدلا، دختری به اسم جنیا، موجودی بود كم‌خون و رنگ‌پریده و انگار بدون استخوان كه دائم توی اتاق‌ها پرسه می‌زد. وقتی با كف دست می‌زدیم به پشتش دختره به خود پیچ و تابی می‌داد، مثل مار كش می‌آمد یا مانند گربه خُرخُر می‌كرد. رنگِ رویش یكدست سفید مهتابی و حتی زیر پلك‌هایش هم سفید بود. آدمی گیج و سربه‌هوا كه گاهی اشتباه‌های عجیبی می‌كرد. مثلا با نامه و رسید سس سفیدی درست می‌کرد که اصلا خوردنی نبود و فقط حالت از این غذا به هم می‌خورد.

در آن زمان پدرم حتما مرده بود دیگر. او ظاهرا به‌دفعات مرگ سراغش آمده بود اما هر بار چیزی شده بود كه ما در مردنش شك كنیم و به این نتیجه برسیم كه نه، زنده است. این شك و دودلی‌ها ارزش خودشان را داشتند. پدر با انتخاب مرگی قسطی ما را با مرگ تدریجی آشنا كرد. بماند كه ما به‌تدریج به بازگشت‌هایش بی‌اعتنا شدیم. هر بار دیدارهایش كوتاه‌تر و البته دردناك‌تر می‌شد. در اتاقی كه قبلا زندگی می‌كرد آثار و نشانه‌هایش را همه‌جا می‌دیدی كه مُهرش را زده بود. این‌ها همه‌جای اتاق مثل قارچ رشده كرده بودند و گاهی پیوندها و شباهت‌های غریبی میان این‌ها و پدر مشهود بود. علائمی كه آدم را به فكر فرو می‌بردند. مثلا كاغذدیواری‌های اتاق در بعضی‌ جاها ادای تیك‌های عصبی معمول او را در می‌آوردند. یا گل و بته‌هایشان، همه متقارن عین فسیل ‌تریلوبیت، لبخند ماتم‌زده‌ی او را نشان می‌دادند. زمانی ما از كت خز او، كتی از پوست راسوی وحشی، شدیدا دوری می‌كردیم. كت واقعا زنده بود و نفس می‌كشید. از فکر این‌که تعدادی حیوان كوچولوی زبان‌بسته را به هم دوخته‌اند وحشت داشتیم؛ گاهی حتی می‌توانستی صدای خُرخُر حیوانات را از درونش بشنوی. پدرم مجهز به این كت خوب دباغی‌شده، همراه با بوی ملایمی از راسوی وحشی و با پس‌زمینه‌ای از قتل و شكار شبانه می‌توانست سال‌ها زنده بماند اما خب این‌طور نشد.

مادرم روزی از شهر به خانه آمد. چهره‌اش پر از نگرانی بود. گفت: «ببین یوزف، عجب تصادف جالبی. تو پله‌ها دیدمش. داشت از یه پله می‌پرید به پله‌ی دیگه‌‌.» در دستمال بشقابی پیچیده بود كه چیزی تویش بود. فورا او را تشخیص دادم. هرچند او حالا به خرچنگ یا یك عقرب بزرگ تبدیل شده بود اما شباهت غریبش را به پدرم همچنان حفظ كرده بود.
پرسیدم: «زنده‌ست؟»

مادرم گفت: «معلومه كه زنده‌ست. با چه بدبختی آوردمِش. یعنی طوری نیس بذارمش زمین؟» بشقاب را پایین گذاشت. خم شدیم روی او و از نزدیك خوب نگاهش كردیم. میان پاهای متعدد خمیده‌اش كه کم و بیش تكان‌شان می‌داد فضاهای خالی كوچكی بود. شاخك‌ها و چنگال‌هایش را طوری بالا گرفته بود انگار به حرف‌های ما گوش می‌داد. با نوك انگشتم زدم به بشقاب و پدر با شك و احتیاط در كف اتاق به حركت درآمد. این‌جا روی كف صاف اتاق با همه‌ی پاهایش حركت می‌كرد و مفصل‌هایش تق‌تق صدا می‌كردند. راهش را سد كردم. لحظه‌ای ایستاد، با شاخك‌هایش مانع را بررسی و چنگال‌هایش را بلند كرد و برگشت. گذاشتیم به راه انتخابی‌اش برود، مسیری كه در آن هیچ مبلمانی وجود نداشت كه زیرش پناه بگیرد. حالا به‌سرعت و مواج حركت می‌كرد و سریع رسید به دیوار و پیش از آن‌كه جلویش را بگیریم بدون لحظه‌ای درنگ راحت از دیوار صاف رفت بالا. وقتی دیدم از آن بالای گوشه‌ی دیوار سر درآورد نابخود چندشم شد و نزدیك بود بالا بیاورم. بعد رفت روی گنجه‌ی ظرف‌ها مدتی برای خودش گشت، با چنگال‌هایش همه‌جا را معاینه كرد و عاقبت خزید توی گنجه.

به‌نظرم می‌خواست نگاهی دوباره به آپارتمان بیندازد و یك بار هم از منظر خرچنگی كشف و بررسی‌اش كند. ظاهرا همه‌چیز را با بویایی‌اش می‌سنجید چون من هرچه در او دقت و همه‌جای بدنش را دقیق نگاه كردم در او عضوی به‌عنوان چشم ندیدم. سر راهش به هرچه برمی‌خورد لحظه‌ای توقف می‌كرد و با شاخك‌هایش آن را می‌سنجید، بعد آن را با چنگال‌هایش برمی‌داشت، خوب زیر و رویش می‌كرد و انگار می‌خواست مطمئن شود چیست. بعد رهایش می‌كرد و در حالی كه شكمش را بالا می‌گرفت كه به زمین نگیرد به راه خود ادامه می‌داد. رفتارش با تكه نان و گوشتی كه برایش انداختیم به همین صورت بود. لحظه‌ای ایستاد، سرسری آزمایش‌شان كرد و چون لابد نتوانست آن‌ها را تشخیص بدهد و بفهمد خوردنی‌اند از كنارشان گذشت.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوششم، اردیبهشت ۹۶ ببینید.

*‌‌‌‌ این داستان با عنوان Father’s Last Escape دوم ژانویه‌ی ۱۹۷۸ در مجله‌ی نیویورکر منتشر شده است.