ما داریم واقعیتها را میسازیم یا آنها هستند که خودشان را به ما تحمیل میکنند. هنرها وجود دارند یا ما آنها را هر بار به شکلی تولید میکنیم. بین هنر و واقعیت داریم گول کدامشان را میخوریم. در متنی که میخوانید مصطفی جمشیدی از همین نسبت دوگانه میگوید. فاصلهای که بین خالق اثر و یک محصول هنری هست.
گرسنه بودم و دلم میخواست در قهوهخانهی گل یاس که معجونی از مشتریهای درهم و برهم داشت جوجهکباب بخورم. قهوهخانه خودش عتیقهای بود وسط میراثهای باستانی پایتخت و به کمک معجزه در عزلت و کنج شهر سرپا بود.
دمِ در، ته دلم یکهو لرزید. تا نصف شیشههای قدی مات بود و آن تو درست و حسابی معلوم نبود. حس پنجم یا ششمی به من میگفت قید شکمم را بزنم و داخل نشوم. به دلم افتاده بود اتفاق خارق عادتی برایم در شرف وقوع است. دلشوره را کنار گذاشتم و بعد از چند لحظه رفتم تو. چشم که چرخاندم آن اتفاق روبهرویم نشسته بود و نگاهش مثل یک صخرهی سنگی سخت نظارهگر من بود.
فهمیدم چیزی که از آن میترسیدم سرم آمده. آن هراس یا واقعه پشت صندلی چوبی و میز دونفرهی فلزی نشسته بود تا حکایت مرا بشنود یا حکایت خودش را واگویه کند؟ تقدیر یک لحظهی خالی پیدا کرده بود و داشت جلوی من بیمحابا خودش را تحمیل میکرد.
سوژه ریش چندروزنتراشیدهی کاملا سفیدی داشت که استخوانهای صورتش را زمختتر کرده بود. داشت دیزی میخورد. بعدها که بیشتر دیدمش فهمیدم آن فرزی و چالاکی ابدا به آن سن و کهولتش نمیخورد… انگار کارِ زیادِ تحمیلشده در دوران عمر، جسم و جانش را سوده بود و در خاکی دیگر باز تازهاش کرده بود. حین غذا خوردن حواسش پیش من و اطرافش بود تا پیش سبزی خوردنهای قهوهچی و محتویات خود دیزی. از همان لحظه که تعارف زد و بهم سلام داد فهمیدم خود خودش است.
من رمانی داشتم که چاپ شده بود: اسم شخصیت اصلی رمان علیغار بود و کارش در اصل نقاشی ساختمان بود. علیغار مرموز بود و زده بود به کوه و کسی اطلاع درستی از سرنوشتش نداشت. آدمهای رمان دوست داشتند راجع به این آدم حرف بزنند ولی کسی نمیتوانست به حقیقت زندگی این آدم پی ببرد. ماموران ادارهی صحه که میآمدند د.د.ت بزنند در خانهاش بسته بود. باید با خط قرمزی روی دروازهی بزرگ چوبی مینوشتند د.د.ت زده شد ۲۵/۵/۴۸ و بعد میرفتند اما حالا مجبور بودند با بخشدار یا دهدار حرف بزنند تا کسی در را باز کند. علیغار صاحب این خانه کجا است؟ منبع شایعه بود اما از خود علیغار خبری نبود. کسی هم بهدرستی حرفی نمیزد. در تجرید محض کار دیوانهکنندهی رنگ زدن دیوارها تمام نمیشد. هربار که دیواری رنگ سفید پلاستیکی میخورد علیغار نگاه میکرد ببیند درست رنگ شده یا نه؟
علیغار داخل خانه سیگار گیرانده بود و به آدمی که از روی چینهی حیاط درندشت سرک کشیده بود، نگاه میکرد.
همسایههای فضول وقت آمدن ماموران سمپاش د.د.ت از دیوارها سرک میکشیدند ببینند شبح هنوز همانجا است؟
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادوهفتم، خرداد ۹۶ ببینید.