Peter Marlow

روایت

سال‌های کودکی پر است از حسرت‌هایی که با گذر عمر و غلبه‌ی دیگر تمایلات، کمرنگ می‌شوند اما از بین نمی‌روند. آرزوهایی کوچک که می‌روند کنج دل ریشه می‌کنند و با بزرگ شدن ما بزرگ می‌شوند و شاخ و برگ می‌گیرند. آن‌قدر که گاهی راه نفس‌مان را هم می‌بندند. از راه‌های آدم‌بزرگ‌ها برای جبران این آرزوهای نرسیده برآورده کردن آن‌ها برای نسل بعدی است. روایت فیروزه‌ گل‌سرخی روایت یکی از همین افسوس‌ها و جبران‌ها است از گذشته تا حال.

روزی یکی از دایی‌های پدرم برایم تعریف کرد در زمانی دور، یکی از اجدادم در قعر تاریخ به اولاد و نوه‌هایش وصیت‌ها کرده. یکی‌اش این‌که «طب را دنبال کنید و در عزاداری‌ها سیاه به تن نکنید.» یا یکی از مشهورترین گفته‌هایش این بوده: «برای خودتان سازی بنوازید. هرچیز که می‌پسندید.» این‌‌که آن جد فسیل‌شده‌ام ابروهای پرپشت سفیدشده‌اش را مثل باباآدم از روی چشم کنار زده و به دسته‌ی نوادگان و فرزندان گرد‌آمده بر بالین مرگش چه را گفته کسی بیشتر نمی‌داند و هنوز هم کسی مطمئن نیست این‌ها را واقعا گفته یا نه. ولی وقتی دایی جان (دایی‌های پدرم برای من مثل افسانه بودند. مردهای درشت‌هیکلِ ماجراجو. شکارچی،‌ امیر الحاج، از مدیران رادیو، اهل عتیقه، ثروتمند، نظامی بلندپایه و شناگر ماهر و خلاصه مجموعه‌ای از ترین‌ها بودند) داشت این روایت را برای من که اصلا دایی معمولی هم ندارم چه رسد به افسانه‌ای، تعریف می‌کرد کلماتش مثل کریستالی خوش‌تراش در لابه‌لای مخم جا خوش کردند. یادم است برای نگاه کردن به چشمانش گردنم را تا حد ممکن بالا برده بودم و روی دو پنجه‌ی پا سعی می‌کردم آن مرد متین و بالابلند را درست ببینم. مردی که در حمام خانه‌اش سپرده بود چهار تا سردوشی را به شکل یک به‌علاوه‌ی ریاضی به هم جوش دهند تا بتواند تمام جثه‌اش را غرق در صفای آب کند.

اتفاقا چند نسل از خانواده مسئله را جدی گرفتند. طب را ادامه دادند و هرکسی برای خودش سازی انتخاب کرد. پدربزرگِ پدربزرگم تار می‌زد. محکمه‌ی طبابت هم داشت ولی گاهی که دلش از رونق بازار طبیب‌های فرنگی شهر می‌گرفت درب محکمه را می‌بست و پناه می‌برد به زیرزمین و تار می‌زد و می‌ساخت و با زن و بچه بدخلقی می‌کرد. تا نسل پدربزرگم هم وصیت‌های جد اعظم شنوده می‌شد ولی پس از آن بود که از همه‌ی نصیحت‌ها و وصیت‌ها فقط همان یک ساز دلی برای خانواده باقی ماند. یکی از دایی‌های پدرم استاد پیانو بود و دیگری از ملامت همسرش، در نهان تار می‌نواخت. یکی از عموهایم عاشق جاز شد و حتی بعد از مهاجرت به‌ آمریکا تفننی ادامه داد. عمه‌ام در حد درد دل پیانو می‌زد و از دخترخاله‌هایش یکی شاگرد مستعد مرتضی محجوبی هم بود.

پدرم به هنرستان موسیقی رفته بود. در جوانی آکوردئون می‌زد ولی زود از آن دل ‌کند. آکوردئون لباسش را چروک می‌کرد و از این داستان کلافه بود بنابراین تصمیم گرفت سازی بزند که قابل حمل نباشد؛ با این‌که سنتور هم می‌دانست و از هر سازی یک نوایی درمی‌آورد. پدرم پیانو می‌نواخت. خیلی خوب. برای همین یکی از دایی‌هایش یک پیانو به او هدیه داد.

روزی که پیانو را برایمان می‌آوردند، بچه و بزرگ پشت پنجره ایستاده بودیم تا هدیه را زودتر ببینیم. ورود یک ون بزرگ و یک جسم پتوپیچ به کوچه‌ی بن‌بست منزل‌مان، کنجکاوی نه‌تنها ما که اهالی کوچه را هم برانگیخته بود. هدیه‌ی عظیم‌الجثه زیر یک پتوی خاکستری پنهان بود. همیشه حمل و نقل پیانو که هم وزین است هم بی‌دستگیره، هیجان نفس‌گیری دارد ولی بالاخره پیانوی سیاه از پله‌های چهار طبقه بالا ‌آمد و وسط سالن خانه جا خوش کرد. درست در شاه‌نشین اگر بشود برای آپارتمان‌های‌ امروز چنین تعبیری پیدا کرد. پدرم دور پیانو می‌چرخید و نمی‌توانست ذوق کودکانه‌اش را پنهان کند.
 

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هفتادونهم، مرداد ۹۶ ببینید.