در گذشتهی نهچندان دور که باد دمگیر دریا، تابستانهای شمال را شرجی میکرد، با اسباب محدودی میشد داغی روزهای تابستان را به فراموشی سپرد. برای بچههای کوچه که حالا مجبور بودند اوقات فراغتشان را جلوی کولر گازی بگذرانند یکی از این سرگرمیها کتاب بود. در متنی که میخوانید انوش صالحی از حال و هوای کتابخوانی آنروزها میگوید؛ وقتی که با همین ایده، کسبوکاری محلی در رودسر راه میاندازد.
تابستانهای دورهی نوجوانی تنها فصل خلاصی از درس و مشق نبود برای نوجوانانی همچون من که در روستایی نزدیک شهر زندگی میکردیم، تابستانها ملغمهای بود از رها شدن در فضای روستا و دل دادن به جاذبههای زندگی شهری. از سینمای دو فیلمبایکبلیط روز یکشنبه و جمعه، غوغای بازار هفتگی یکشنبهها و در نهایت لذت قدم زدن در ساحل دریا و غوطهور شدن در رنگ آبی آن. همه را با هم میخواستیم و به هر کدام میرسیدیم دلمان برای آن یکی تنگ میشد.
تابستانهای دورهی نوجوانی فصل یارکشیهای مداوم و قهر و آشتیهای دائمی بود. گاهی بر سر چند گردو، توپ فوتبال پلاستیکی یا تور پارهی والیبال کار به درگیری میکشید و جناحبندیهای تازهای شکل میگرفت. تیرماه داغ ۱۳۵۵ پس از یک درگیری دستهجمعی من و حسن بدون هیچ امکاناتی در یک جناح دو نفره قرار گرفتیم.
من و او که تا آنوقت چندان رفاقتی با هم نداشتیم و تازه چند بار هم بر سر موضوعات مختلف کارمان به کتککاری کشیده بود حال مجبور به تحمل هم بودیم. روزها در باغ سرسبز پشت خانهشان مینشستیم و از هر دری سخن میگفتیم. بهرغم آن منازعات کجدار و مریز وجوه مشترک زیادی هم با هم داشتیم و همان وجوه مشترک باعث شده بود که وقتی دیگران با دک کردن دو عنصر نامطلوب از جمعشان به بازی فوتبال مشغول بودند ما با گفتوگو دربارهی دانستنیهایمان از دنیای پیرامون، خودمان را سرگرم میکردیم.
هر دو با یک سال اختلاف سن جزو شاگردان زرنگ مدرسه محسوب میشدیم. کتاب و روزنامه میخواندیم و عضو کتابخانهی روستایی دهکدهی مجاور بودیم. حسن علاقهی زیادی به اطلاعات عمومی داشت، یک جلد اطلاعات عمومی جیبی خریده بود و تلاش میکرد مطالب آن را از بر کند. با استفاده از مطالب آن کتاب جیبی ما کلی اطلاعات عمومی پیدا کرده بودیم که دیگران از آن بیبهره بودند ولی آن اطلاعات عمومی برای روکمکنی کسانی که ما را از جمعشان دک کرده بودند کافی نبود. برای آنکه با آنها دربیفتیم نیاز به شرایط عینیتری داشتیم. کاری که برتری در آن عرصه برای دیگران قابل لمس باشد و حتی بیشتر از توپ فوتبال یا تور والیبال به آن نیاز داشته باشند.
بعدازظهر داغ اواخر تیرماه در حالی که در رخوت و گرمای بعدازظهر تابستان بسیاری خوابیده بودند ما دو تن زیر درختهای تبریزی باغ پشت خانهشان در حال تبادل نظر بودیم تا بلکه راهی برای بازگشت دوباره به جمع پیدا کنیم. بازگشتی که قرار بود با سرافکندگی و عذرخواهی همراه نباشد و کاری کنیم که آنها بیشتر مشتاق رفاقت با ما باشند. طرحها و نقشههای مختلفی پیشنهاد شد که مورد قبول طرف مقابل قرار نمیگرفت. از برخی از آن پیشنهادها بوی توطئه و خرابکاری به سبک و سیاق فیلمهای کارآگاهی آن دوره به مشام میرسید. قرار بود کارهای عجیب و غریبی انجام بدهیم که دیگران از وقوع آن وحشتزده شوند و بعد ما دو نفر یا یکی از ما دو نفر بیخبر از همهجا مثل نجاتدهندهی آسمانی از گرد راه برسیم و جمع را تا آخر عمر مدیون خود کنیم. در میان پیشنهادهای مختلف پیشنهاد تاسیس کتابخانهای توسط او یا من مطرح شد. کاری که تا آن وقت سابقه نداشت و بهنظرمان آنقدر عجیب و تازه بود که از میزان موفقیتش برای بیرون آمدن از آن تنهایی مطمئن نبودیم. ایدهی راهاندازی یک کتابخانه آنقدر برایم جذابیت پیدا کرد که از همان بعدازظهر لحظهای آسودهام نگذاشت و ذهن خیالپردازم خیلی زود کتابخانهای را با صدها جلد کتاب به تصور درآورد که رقبا برای امانت گرفتن کتاب پشت در آن صف کشیدهاند ولی واقعیت چیز دیگری بود؛ ما دو نفر نه کتاب به اندازهی کافی داشتیم و نه پولی در بساط برای خرید کتاب. از سوی دیگر ایدهی تاسیس یک کتابخانه آنقدر برای خودمان هم عجیب بود که از مطرح کردن آن خجالت میکشیدیم و فکر میکردیم با تمسخر جمع و بهخصوص بزرگترها که به کمک مالیشان نیاز داشتیم روبهرو خواهیم شد.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادونهم، مرداد ۹۶ ببینید.