آدمها فرصت تجربهی یك زندگی موازی را پیدا میكنند وقتی زبان یک کشور دور را بلدند، با ماجراجویی وارد یک آداب متمایز میشوند و از رسوم و جزئیات زندگی دیگرتری سر درمیآورند؛ گاهی آنقدر با مردم آن فرهنگ خانهیکی میشوند انگار از اول همانجا به دنیا آمدهاند. در متنی که میخوانید یوکو فوجیموتو نویسندهی ژاپنی و مترجم آثار ایرانی از همین ماجراجویی مینویسد؛ از روزهایی پرالتهاب که به قصد زبانآموزی میآید شیراز و با ظرافتهای زندگی و یک فرهنگ جدید گره میخورد. ایشان این متن را با نثر شیرین خود به زبان فارسی نوشتهاند.
هواپیمای روانهشده از توکیو تاخیر داشت و ساعت سه بعد از نصف شب در فرودگاه مهرآباد نشست. روز ۱۶ شهریور بود. من و همکلاسم در دانشگاه مطالعات خارجی اوساکای ژاپن سه سال و نیم فارسی خوانده بودیم و بنا بود با بورس دولت ژاپن مدت ده ماه در دانشگاه پهلوی(دانشگاه شیراز) درس بخوانیم. قرار بود یک شب در تهران بمانیم و بعد به شیراز پرواز کنیم. صبح که از هتل بیرون آمدیم تا پول عوض کنیم، دیدیم که در خیابانها سربازان تفنگدردست ایستادهاند. هیچوقت چنین منظرهای را از نزدیک ندیده بودم؛ کمی وحشت کردم. از چندی پیش پیشامدهای نگرانکنندهای مثل آتشسوزی سینما رکس رخ داده بود اما کارشناسان وزارت امور خارجه در ژاپن تایید کرده بودند که ایران همچنان یکی از آرامترین کشورها در خاورمیانه است، چون ارتش زیر کنترل کامل شاه است و ما با خوشباوریِ تمام این پیشبینی را قبول کرده بودیم. برنامهی دیگر ما در تهران ملاقات با یکی از فارغالتحصیلان بخش فارسی بود که آنجا کار میکرد. تاکسی گرفتیم تا به آپارتمانش برویم. تاکسی در بزرگراه به سمت شمال میرفت که راننده ناگهان ماشین را کنار جاده نگه داشت و باعجله بیرون دوید تا نگاهی به گذر پایین بیندازد. گویا پایین خبری شده بود. صبح روز بعد حکومت نظامی اعلام شد.
به شیراز که رسیدیم به دبیرخانهی دانشگاه سر زدیم. طبق معمول پروندهمان را پیدا نکردند و بعد از دوندگی از این اداره به آن اداره، بالاخره مرا در خوابگاه شمارهی۱۰ دختران در خیابان بیستمتری جا دادند.
از در که وارد میشدیم، روبهرو جای نگهبان بود و تنها تلفن در خوابگاه همانجا بود. هروقت کسی با دانشجویی کار داشت، خانم نگهبان با بلندگو از زیر پلکان صدا میکرد: «خانم فلانی! تلفن!» و چند لحظه بعد فریاد «آمدم!» همراه صدای پایین دویدن آن دانشجو در ساختمان میپیچید.
هماتاقم خانمی هندی بود که در آزمایشگاه دانشگاه کار میکرد. دختر میانسالی بود با لباس ساری و موی بسیار بلند. از پوست سیاه خود بیزار بود و از زندگی سخت دور از زادگاهش ناراضی. مرتب در گوشهی اتاق شمع روشن میکرد تا به معبودش دعا کند. اسم ایرانی خود را نیلوفر گذاشته بود چون هیچکس نمیتوانست اسم واقعیاش را در یاد نگه دارد. از دست یکی دو دختر خوابگاه ناراحت بود که همیشه به لهجهاش میخندیدند و حتی یک بار با او شوخی بیمزهای کرده بودند: به بهانهی اینکه مویش را مرتب کنند آن را تا شانهاش کوتاه کرده بودند. موی مشکی زیبایی که تا کمر میرسید برای یک زن هندی شاید بعد از جان عزیزترین چیز باشد اما برای جوانان بیخیال مغرور فقط یک موضوع برای سرگرمی بود. نیلوفر از پیدا شدن هماتاق بیآزاری مثل من خیلی خوشحال شد و ما تا آخر دورهی اقامتم همصحبت و دوست نزدیک ماندیم.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادم، شهریور ۹۶ ببینید.