ادبیات عشق میخواهد و شیفتگانش سالها این عشق را در جلسات ادبی و همنشینی با بزرگان قوام میدادند. مجاورتی از سر دلبستگی که تاثیرش بسیار بیشتر از جُنگهای ادبی بود و تکرارش باعث شکلگیری اقلیمیِ یک مکتب ادبی میشد. روایت احمد اکبرپور روایت مکاشفهی یک جوان است در آشنایی با عاشقانی که هرکدام در شکلگیری مکتب شیراز نقش داشتند.
من یک بار در نوجوانی بهگونهای شامل فرار مغزها از ده به شهر شدم. آغاز دبیرستانم بود که ناچار آمدیم شیراز. به محض رسیدن با چند تا از همولایتیها در یکی از قدیمیترین محلهها (دروازهی اصفهان) اتاقکی کرایه کردیم و همان حوالی در دبیرستان شهید صمد صالحی ثبت نام کردیم. بعدها فهمیدم یاغیها و درسنخوانها و خلاصه تبعیدیهای بقیهی دبیرستانهای شیراز را میآوردند آنجا. تقریبا درس خواندن کاری حاشیهای بود؛ با تجربههایی مواجه شدم که آن سالها گاهی باعث خرده ملالی میشد اما بعدها فهمیدم توی معدنی از سوژههای ماجراجویانه و داستانی بودهام.
من تا سال سوم دبیرستان بیشتر طاقت نیاوردم و اگر معدلم از دوازده بیشتر میشد کاری خلاف عرف کرده بودم. سال چهارم رفتم جهرم و چنان درس خواندم که جبران سالهای گذشته را هم بکند و خلاصه در کنکور سخت آن سالها در رشتهی روانشناسی دانشگاه شهید بهشتی تهران قبول شدم. همینجا بود که سرنوشتم با ادبیات گره خورد و اول در جلسات دفتر شعر جوان که تازه راه افتاده بود با قیصر امینپور و حسن حسینی و… آشنا شدم و بعدها در داستان با براهنی و گلشیری.
از این زمان به بعد در مسیر رفتوآمدهایم رویهی دیگر شیراز را دیدم. در مسیر کتابگردیهایم به نشر شیوا رسیدم و غلامحسین امامی که کتابفروشیاش پاتوق شاعران و نویسندگان شیراز بود. نشر شیوا کتابهای فوقالعادهای ازکوشان و صفدری درآورده بود و همچنین ترجمههایی از سبک گروتسک و… که در بین ناشران شهرستانی یک استثنا بود.
سالهای ۶۹ و ۷۰ شعرگونههایی مینوشتم و به طور اتفاقی سر از یک کتابفروشی درآوردم که کیوان نریمانی شاعر در آنجا بود. تحویل گرفت و ساعتها وقت میگذاشت شعرها راستوریس شود. تازه بعد از آن بود که فضای روزنامهها و نشریات به روی من باز شد. همان سال سیروس رومی در یکی از روزنامهها با شوق و ذوق چند شعرگونهی مرا چاپ کرد. این آغاز راه بود و هیچوقت تنهایم نگذاشت، حتی حالا. تازه داشتم فضای فرهنگی شیراز را آرامآرام کشف میکردم. برادران فقیری (امین و ابوالقاسم) یکی در حوزهی داستان و یکی در حوزهی فرهنگ عامه چنان همراه و راهگشا بودند که در غیر این صورت من و خیلی از دوستان نویسنده عطای نوشتن را به لقای آن میبخشیدیم. حالا که در این سالها گاهی حب و بغض بزرگترها و صاحباسمها را نسبت به جوانترها میبینم تعجب میکنم.
شاعر شکستخورده در بعضی موارد داستاننویس میشود. در دورهای که جدیتر سمت و سوی داستان میرفتم کمکم نام شهریار مندنیپور به گوش میرسید. یک مجموعهداستان چاپ کرده بود و گمانم اولین مصاحبهی مفصلش بود با مجلهی گردون. توی تعطیلات ترم رفتم شیراز. سراغش را گرفتم و گفتند در کتابخانهی حافظیه در جوار بارگاه خواجه کارمند است. چه عشقی بود که از پلهها بالا بروی و اول چشمت بیفتد به بارگاه گنبدی حافظ با آن چند ستون ساده و بعد دستی بکشی به شعرهای برجستهی روی مزار خواجه. فضای حافظیه با آن طراحی استثنایی گُدار فرانسوی کافی است تا از فضای روزمرگی خارج شوی و بدانی روح و روان آدم بدون ادبیات چیزی کم دارد. بعد از آن بروی سمت کتابخانه و با شهریار داستان گپ و گفتی داشته باشی. با همراهی بابک طیبی که تازه پیدایش کرده بودم چند لحظه توی کتابخانه کنار شهریار مینشستیم و بعد همگی میرفتیم توی کافهای که گوشهی حافظیه بود و چای و سیگار و گپ و گفت. چیزی که هیچوقت نمیتوانم فراموش کنم تواضع آن سالهای شهریار بود. محال بود بخواهیم وارد کافه یا جایی شویم و او آخرین نفر نباشد. هرچند من یکی لااقل سیزده چهارده سالی از او کوچکتر بودم. حاشیهها همیشه مهمتر از متناند. توی همین حاشیهها بود که فهمیدم باید داستان را زندگی کنی. توی همین حاشیهها بود که حرف نیچه را فهمیدم: «ما هنر را داریم تا از فرط واقعیت خفه نشویم.»
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادم، شهریور ۹۶ ببینید.