مینا نوری|۱۳۸۷

روایت

شیراز همیشه یكی از مقاصد مهاجران شهرهای جنوبی‌تر مثل آبادان بوده. این مهاجرت روند مستمری هم دارد؛ چه در سال‌های پیش از جنگ كه هدف فرار از گرما بوده، چه سال‌های بعد از آن كه مردم در جست‌وجوی كار و شرایط زندگی بهتر به شیراز خوش‌بهار می‌آمدند. روایت ابراهیم امینی روایت یكی از همین جاكندن‌های خانوادگی است. جایی كه حالا باید به‌عنوان یك مهاجر نوجوان، نسبت و فاصله‌اش را با شهر جدید بیابد و مرز برخورد‌ش با آدم‌های اطراف را بشناسد.

«شیراز… شیراز… هشت شیراز… هشتِ شب شیراز.» شاگرد شوفر با صدای بلند و گرفته و جیپسی‌کینگ‌وارش مدام تکرار می‌کرد: «هشتِ شب شیراز، سوار شید.» من و بابا و مامان سوار ایران‌پیمای قرمزرنگ شدیم. محله‌ی «میدون» (میدان میوه و تره‌بار) پاتوق تعاونی‌های مسافربری بود توی آبادان. هرکدام دهانه و گاراژی داشتند و هنوز با هم در ترمینال خارج شهر متحد نشده‌ بودند. ما همیشه ایران‌پیما سوار می‌شدیم. برای من مهم‌ترین ویژگی‌اش در شش هفت‌سالگی راهروی بزرگ و عریضش بود که می‌شد راحت کف آن خوابید و نگران له شدن دست و پایت زیر پای بزرگ‌ترهای شب‌زنده‌دارِ در حال عبور و مرور نباشی. اما در سیزده‌سالگی که پشت لبم سبز شده بود و قد کشیده‌ بودم، بهترین امتیازش فاصله‌ی زیاد بین صندلی‌ها بود. راحت می‌توانستم پاهایم را بالا بیاورم و زانوها را در پشتی صندلی جلویی فرو کنم. از پدر قول گرفته‌ بودم که من روی صندلی سوم و در کنار غریبه‌ای بنشینم و او و مامان کنار هم باشند. می‌خواستم به خواهر و برادرها و بچه‌هایشان که برای بدرقه‌ آمده‌ بودند، ثابت کنم بزرگ شده‌ام. این یک سفر معمولی نبود. تابستان بود اما با سفرهای دیگر فرق داشت. برگشتی در کار نبود. برای همیشه از آبادان می‌رفتیم.

هنوز اتوبوس راه نیفتاده نفر کناری‌‌ام که قاب عینک ریبون همچون نشان افتخار از کمرش آویزان شده بود، ازم پرسید: «بچه‌ی کجایی؟» جواب دادم: «آبودان» و دیگر تا شیراز حرفی با هم نزدیم. انگار خیالش راحت شد یک همشهری کنارش نشسته اما خیال من ناراحت‌ بود. نه به‌خاطر دور شدن از خواهر برادرهایی که در آبادان زندگی می‌کردند، نه به‌خاطر از دست دادن دوستانی که همه‌ی وقت‌مان را با هم بودیم، که به از دست دادن و دور شدن عادت داشتم، به این خاطر ناراحت‌ بودم که نمی‌دانستم در شیراز درندشت و بزرگ چه باید بکنم، با آن‌همه اختلاف و خصومتی که شنیده‌ بودم با آبادانی‌ها دارند.

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هشتادم، شهریور ۹۶ ببینید.