Marinka Masséus

روایت

زبان با ما چه می‌كند، حرف زدن به یك زبان و دانستن یك زبان دیگر چه چیزی را درون‌ ما تغییر می‌دهد؟ با هر زبانی كه یاد می‌گیریم، دنیایی جدید به رویمان باز می‌شود و مردمش ـ با هر ظاهر و نژادی كه داریم ـ ما را می‌پذیرند. ترِوِر‌نوآ، طنزپرداز سیاسی، از روزهای كودكی می‌گوید و راهی كه برای حذف مرزهای قومی و ن‍ژادی پیدا كرد.

یک روز بعدازظهر با بچه‌های فامیل بازی می‌کردم؛ من دکتر بودم و آن‌ها بیمارانم. داشتم گوش دخترعمو بوللوا را با چند تا کبریت جراحی می‌کردم که ناگهان پرده‌ی گوشش را پاره کردم. جنجالی به پا شد. مادربزرگم از آشپزخانه دوید بیرون. «چه خبره؟» خون سر و روی دخترعمویم را گرفته بود. همه‌مان گریه می‌کردیم. مادربزرگم گوش بوللوا را بست و مطمئن شد خونریزی نمی‌کند ولی ما همچنان گریه می‌کردیم. چرا که قطعا کاری کرده بودیم که نباید می‌کردیم و تنبیه در انتظارمان بود. مادربزرگ کارش که با گوش بوللوا تمام شد کمربندی آورد و بوللوا را سیاه و کبود کرد و بعد سراغ ملونگیسی رفت. به من دست هم نزد.

شب که مادر از سر کار برگشت، دختر عمویم را با گوش باندپیچی‌شده دید و مادربزرگ را که پشت میز آشپزخانه گریه می‌کرد.
مادر گفت: «چی شده؟»

«نامبیسلو، ترور خیلی شَره، شرترین بچه‌ای که تو زندگی‌م دیده‌م.»

«پس باید کتکش بزنی.»

«اصلا فکرشم نکن.»

«چرا؟»

«چون نمی‌دونم یه بچه‌ی سفید رو چطوری بزنم. بچه‌ی سیاه رو که می‌زنی بازم سیاه می‌مونه ولی ترور رو اگه بزنم اول بنفش می‌شه، بعد سبز، بعد زرد و قرمز و رنگ‌هایی که تا حالا ندیده‌م. همه‌ش می‌ترسم بزنم ناکارش کنم. نمی‌خوام یه سفید رو بکُشم. اون‌قدر می‌ترسم که هرگز بهش دست نمی‌زنم.» و هرگز دست نزد.

مادربزرگم مثل بچه‌های سفیدپوست با من رفتار می‌کرد. پدربزرگم هم همین‌طور. حتی بیشتر از مادربزرگ حواسش بود. صدایم می‌کرد «ارباب». توی ماشین مثل راننده‌ام بود. می‌گفت: «ارباب باید همیشه صندلی عقب بشینه.» هیچ‌وقت جلویش را نگرفتم. چه می‌توانستم بگویم؟ مثلا بگویم «درک شما از مفهومِ نژاد، ناقص است پدربزرگ»؟ نه. من فقط پنج سالم بود. عقب می‌نشستم.

سفید بودن در یک خانواده‌ی سیاه خیلی مزیت داشت، هرگز منکرش نمی‌شوم. اوقات خوشی داشتم، خانواده‌ام دقیقا همان چیزی را که سیستم عدالت آمریکایی می‌گفت انجام می‌دادند: تربیتی ملایم‌تر و آسان‌گیرانه‌تر از تربیت بچه‌های سیاه. شیطنتی که دخترعموهایم برایش تنبیه سختی می‌شدند برای من به یک تذکر ختم می‌شد و بعدش هم خلاص. تازه، من از همه‌ی دخترعموهایم سرکش‌تر بودم. شدت شیطنت‌مان حتی نزدیک به هم نبود. اگر چیزی می‌شکست یا از شیرینی‌های مادربزرگ کم می‌شد، قطعا کار من بود. تماما دردسر بودم.

مادرم تنها قدرتی بود که ازش حساب می‌بردم. معتقد بود اگر بچه کتک نخورد تربیت نمی‌شود. به‌جز مادرم همه می‌گفتند: «ترور فرق می‌کنه» و از خطاهایم می‌گذشتند. با همین روش بزرگ شدم و دستم‌آمد سفیدها در سیستمی که این‌همه امتیاز به‌شان می‌دهد در چه آرامشی زندگی می‌کنند. می‌دانستم دخترعموهایم به‌خاطر کارهای من کتک می‌خورند اما اصلا علاقه‌ای نداشتم نظر مادربزرگم را تغییر دهم، چرا که معنی‌اش کتک ‌خوردن خودم بود. چرا باید این کار را می‌کردم؟ تا حالم بهتر شود؟ کتک خوردن حالم را بهتر نمی‌کرد. باید انتخاب می‌کردم: تساوی نژادی را در خانه برقرار می‌کردم یا از شیرینی‌های مادربزرگ لذت می‌بردم. من طرفدار شیرینی‌ها بودم.
آن زمان نمی‌دانستم تربیت خاصم به رنگ پوستم مربوط است. فکر می‌کردم به ترور مربوط است. «ترور کتک نمی‌خوره چون سفیده» برایم معنایی نداشت. ترور کتک نمی‌خورد چون ترور بود. ترور نمی‌توانست بیرون برود. ترور نمی‌توانست بدون همراه قدم بزند. همه‌ی این‌ها به این خاطر بود که ترور بودم؛ همه‌اش به‌خاطر همین بود. دلیل دیگری پیدا نمی‌کردم. اطراف‌مان بچه‌ی دورگه‌ی دیگری نبود. برای همین نمی‌توانستم بگویم: «آهان پس اوضاعِ ماها این‌جوریه.»

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هشتادم، شهریور ۹۶ ببینید.

*‌‌‌‌ این روایت با عنوان chameleon فصلی است از مجموعه زندگی‌نگاره‌ی Born a Crime که سال ۲۰۱۶ منتشر شده است.