سحر مختاری| از مجموعه ی «طبیعت بیجان»|۱۳۹۴

یک تجربه

چند روایت از «وصله‌ها‌ی ناجور فامیل»

بعضی از آدم‌ها شمایلی از بادند. دو رو دارند. یا زایش و رویش دارند و زندگی را با ابرهای پرباران هدیه می‌دهند یا با طوفان‌های سهمگین آدم را غافلگیر می‌کنند. هم خیرشان در جریان است و هم شرشان. حد میانه ندارند و همان‌قدر که بدقلق‌اند می‌توانند دوست‌داشتنی و خاطره‌ساز باشند. در دیدار این آدم‌ها، هربار رازی تلخ یا شیرین عیان می‌شود كه در عین پوشیدگی، افشاگر و تند و بی‌پروا است. یک تجربه‌ی این شماره درباره‌ی «وصله‌‌های ناجور فامیل» است. وصله‌های تنی که به سبب خصوصیات ویژه‌شان، بادهای موسمی‌ خانواده‌اند.

فاميل دور

محمدامين كلاته

اولین بار در سفر دسته‌جمعی انزلی با چهره‌ی واقعی آقا فرهاد آشنا شدم. دهه‌ی ۷۰ بود و من شش هفت‌ساله. قرار شد اگر در مسیر همدیگر را گم کردیم، هر ماشینی زودتر رسید، ساعت شش عصر دم پلیس‌راه رودبار صبر کند تا دیگران برسند. شلوغی جاده به حدی بود که ما اولین ماشینی بودیم که تازه ساعت هفت رسیدیم رودبار. تا هفت‌ونیم دو ماشین دیگر هم رسیدند اما خبری از ماشین آقا فرهاد نبود. موبایلی در کار نبود و نمی‌شد تلفنی دنبال‌شان گشت. تا ده شب سرگردان منتظر بودیم تا برسند اما هیچ خبری نشد و تصمیم گرفتیم حرکت کنیم و به محض رسیدن به ویلای انزلی، ماجرا را پیگیری کنیم. وقتی ساعت یک نصف شب وارفته و نگران رسیدیم انزلی، دیدیم آقا فرهاد پای تماشای فوتبال تخمه می‌شکند و هارهار می‌خندد که شما چرا چهار پنج ساعت دیرتر از ما رسیده‌اید. از همان بچگی که یادم می‌آید، همیشه عادت داشت همین‌قدر بلند و بی‌پروا بخندد و دندان‌های سفید مصنوعی‌اش را به رخ همه بکشد. آقا فرهاد عادت‌‌های همیشگی کم ندارد. در سال‌های کودکی من موهایش مشکی بود و حالا که بیست‌وچند سال از آن روزها می‌گذرد، همیشه موهایش را پرکلاغی رنگ می‌کند که جوان‌ به نظر برسد. همیشه یک کت و شلوار برق‌‌برقی می‌پوشد با پیراهن‌های زرد و قرمز و نارنجیِ جیغ. همیشه دسته‌کلید هزارکلیدش را می‌اندازد گلِ بند شلوارش و با هر قدمی که برمی‌دارد، خط می‌کشد روی اعصاب دوروبری‌ها. هر بار هم که صدای اعتراض دیگران به این عادت‌های درخشانش بلند می‌شود، سه دختر و پسرش به سبک و سنت بابا قاه‌قاه می‌خندند. بچه‌هایی که آقا فرهاد اسم‌های آن‌ها را به طرز عجیبی ناهمگون انتخاب کرده؛ پرویز، محمد، جمیله. وقتی کمی قد کشیدم و عقل‌رس شدم، فهمیدم آقا فرهاد عادت دارد برای توافق شرکت در مهمانی‌ها پیش‌شرط‌های خاصی بگذارد. مثلا همیشه می‌پرسد میزبان پارکینگ دارد یا نه. اگر جواب میزبان منفی باشد، مهمانی‌ از شب به ظهر منتقل می‌شود که آقا فرهاد بتواند خودروی تازه‌آب‌بندی‌شده‌اش را به‌راحتی نزدیک خانه‌ی میزبان پارک کند و هر پنج دقیقه از پنجره سلامتی ماشینش را دید بزند. یکی دیگر از عادت‌هایش این است که در هر جمعی باشد، کنترل را از صاحبخانه می‌گیرد و ولوم صدایش را می‌چسباند به سقف. آقا فرهاد عشق تلویزیون است و در هر بار مهمانی سالانه می‌شود یک نسخه‌ی جدید از تلویزیون‌های بازار را در خانه‌اش دید. نکته‌ی جالب این داستان عاشقانه این است که با هر بار خرید تلویزیون جدید، به عشق سابق خیانت نمی‌کند. آخرین باری که به خانه‌شان رفتم، پنج تلویزیون را کنار هم گذاشته بود که جدیدترینش یک تلویزیون پلاسمای خانواده‌ی چهل‌ودو اینچ بود و نصف اتاق را گرفته بود. وقتی پرسیدم این تلویزیون چطور از این راهروهای تنگ خانه به این‌جا رسیده، آقا فرهاد تعریف کرد که به عشق تلویزیون جدید، حفاظ‌های پنجره‌‌‌ی خانه‌ای را که در آن مستاجرند، از طرف کوچه بریده‌اند، تلویزیون را به هزار زور و زحمت و با دویست‌وبیست هزار تومان خرج بالا کشیده‌اند و دوباره نرده‌ها را جوش داده‌اند. فاجعه وقتی در نظرم کامل‌تر شد که توضیح داد دو هفته بعدش فهمیده تلویزیون ایراد اساسی دارد و باید تعویضش کند و دوباره مراسم بریدن نرده‌ها و جابه‌جایی عشق‌هایش را تکرار کرده است. در همین مهمانی بود که آخرشب وقتی همه دور هم نشسته بودیم، آقا فرهاد ساعت یازده شب از سیستم جالیز استفاده کرد و از این ور اتاق داد کشید: «زن! من می‌رم بخوابم» و همسرش هاج‌وواج و شرمنده فقط به ما مهمان‌ها که مشغول گپ و گفت بودیم، نگاه کرد. باورم نمی‌شد اما آقا فرهاد با یک خداحافظی بلند با پیراهن زرد و پیژامه‌ی راه‌راه از وسط اتاق رد شد و رفت خوابید. گل طلایی او اما در یک تصادف تلخ زده شد. وقتی در یک سفر دسته‌جمعی ماشین عمو تصادف کرد و آقا فرهاد زن‌عمو را یک‌تنه و با زحمت و سختی به بیمارستان رساند و دکتر به سبک تله‌فیلم‌های عصر جمعه از اتاق عمل بیرون آمد و گفت: «اگر پنج دقیقه‌ی دیگر از او خون می‌رفت، ممکن بود از دست برود.» احتمالا همان‌جا بود که همه‌ی فامیل تصمیم گرفتند ناجوری آقا فرهاد را نادیده بگیرند و او را در رابطه‌ای توام با عشق و نفرت در جمع فامیل حفظ کنند.

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هشتادودوم، آبان ۹۶ ببینید.