ما دوست داریم متفاوت باشیم اما حد این مغایرت كجا است؟ كدام تفاوت خوشحالمان میكند و كدام اختلاف آزارمان میدهد؟ شاید این مجادلات درونی، این خوشیها و ناخوشیهای ما به تعداد آدمهای روی زمین باشد. در متنی كه میخوانید محمد مستقیمی متخلص به راهی، ما را به گذشتهای دور میبرد تا حد سلطهگری یكی از همین فرقهای ظاهری آدمها روشنتر شود.
شب یلدای سال ۱۳۳۰ چشمم به جمال ماما آسیه و ماما ربابه و نور لامپای روی طاقچهی اتاق زمستانی خانهی پدری روشن شد و هنوز شستهنشده، شاهد پچپچ ماماها بودم: «ای وای خاک تو سرم! چهجوری به جناب شیخ بگیم این بچه ششانگشتیه؟!» مادربزرگم، ننه گوهر، که از آن یغماییهای کارکشته بود و در صحنهی زادن من حاضربهیراق بود مثل شیر ماده جلوی ماما و ماماچه درست و حسابی درآمد و گفت: «چهتونه؟ مثل کسی شدید که انگار جن دیده. اتفاقی نیفتاده. خدا رو شکر که این بچه ناقص نیست، تازه یک چیزی هم اضافه داره.» نگرانیها كم شد و من را با یك انگشت اضافه، کوچولو و خوشگل، اندازهی بند اول انگشت کوچکم کنار شست، جمع و جور کردند و لباس پوشاندند.
از مادرم بارها شنیدم که مادربزرگ دنیادیدهام به جناب شیخ میگوید: «مشکلی نیست، بیخ انگشت را با نخ ابریشم سفت میبندیم، سر هفته میافته و غایله ختم به خیر میشه.» که میبندند اما آن کوچولو برای ماندن مقاومت میكند. انگار من هم به یاریاش میشتابم و یک هفتهی آزگار مرتب جیغ میكشم که مادربزرگ بیچاره تسلیم میشود و نخ ابریشم را از بیخش باز میكند و گرچه کمی کبود شده بوده اما خیلی زود دوباره جان میگیرد و همه را تسلیم میكند و میپذیرند آنچه آفریده شده حکمتی دارد. پدر كه با تمام کبکبه و دبدبهاش نتوانسته بود با قضا بجنگد زخم زبانی میزند که مادر تا پایان عمر او را نبخشید و هر وقت حدیث شش انگشتی روایت میشد آن جملهی شوهرش را بهدلخوری به زبان میآورد: «این از توی شکم تو بیرون اومده زن.»
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادودوم، آبان ۹۶ ببینید.