دیوانهاى كه میخواهد جهان را از مصیبت پاک كند و كسى كه سوداى نجات دنیا را در سرش مىپروراند، دلش میخواهد همه داستان قهرمانیهایش را نقل كنند. وله سوینكا، برندهی نوبل ادبیات، در این روایت از كودكىاش در نیجریه، از مقاومت دنكیشوتوارِ مجنونی در شهرشان در برابر حملهی احتمالى دشمن نوشته است.
کارگران به خانه آمدند. چند ردیف میخ نازک را با قلاب باریک به دیوار کوبیدند. حضور این کارگران تهاجم دیگری را برایم تداعی میکرد. با پایان گرفتن دورِ قبل کارشان دیگر دستکم داخل خانه نه چراغ موشی لازم داشتیم، نه گردسوز و نه شمع. یک کلید را میزدیم پایین و اتاق غرق نور میشد. دستورات اِسِی ـ پدرم ـ سختگیرانه بود. فقط خودش یا مسیحی مومن ـ مادرم ـ میتوانستند دستور فشردن آن کلیدها را بدهند. یادم میآید که مدتی طول کشید تا پدیدهی لامپِ پر از نور را به کلید ربط بدهم، برای همین اِسِی تا مدتها به حقهبازیاش ادامه داد. وانمود میکرد جادویی است، همانطور که زیر لب وِرد میخواند نگاهمان را به سوی حباب لامپ میکشاند، بعد با وقار تمام بهآواز میگفت: «بگذار نور باشد.» بعد فوت میکرد به سوی لامپ و چراغ خاموش میشد.
اما بالاخره مچش را گرفتیم. پی بردن به اینکه همیشه همانجا میایستد، که آنجایی که میایستد کنار چیزِ کوچک سفید و سیاهی است که بعد رفتن کارگرها روی دیوار سر درآورده، زیاد سخت نبود اما باز سختگیریها ادامه داشت. نور جادویی گران بود و باید حسابشده از آن استفاده میکردیم.
حالا دوباره کارگرها داشتند دیوارها را سیمکشی میکردند، با خودمان میگفتیم چه جادوی تازه ای قرار است ساخته شود. این بار نه از لامپ خبری بود نه از کلیدهای اضافیِ روی دیوار. در عوض، صندوق چوبی بزرگی را به خانه آوردند و در بالاترین طبقهی گنجه گذاشتند که جای گرامافون کهنه را که حالا باید به یکی از طبقههای زیرین رضایت میداد گرفت اما کارکردش همان کارکرد سابق بود. این درست که لازم نبود صفحههای سیاهرنگ تویش بگذاری، فقط باید پیچش را میچرخاندی تا صدایش دربیاید ولی مثل گرامافون نبود که هروقت روز که بخواهی حرف بزند و آواز بخواند. تکگوییاش را از صبح زود با پخش کردن «در پناه خدا باد پادشاه» شروع میکرد. بعدازظهرها ساکت میشد و باز عصر برنامهاش شروع میشد تا ده یازده شب که یک بار دیگر «در پناه خدا باد پادشاه» را میخواند و به خواب میرفت.
سر ساعتهای معین، صندوق اخبار پخش میکرد. خیلی زود اخبار برای اِسِی و چندتا از دوستانش حکم راز و نیاز پیدا کرد. ساعتش که نزدیک میشد اتفاق خاصی برای این جمع میافتاد. مهم نبود مشغول چه کاری بودند، خودشان را با شتاب میرساندند به خانهی ما که آن ندای غیبی را بشنوند. فقط کافی بود به چهرهی اِسِی نگاهی بیندازی تا بفهمی دمار از روزگار هر بچه ای که وقت اخبار گوش دادنش حرف بزند درمیآورد. وقتی دوستانش حضور داشتند، نشیمن با آن ملالانگیزی معمولش شبیه معبد میشد، چهرههای مات و مبهوتی که بااشتیاق گوششان به رادیو بود و نفس هم نمیکشیدند. وقتی صدا خاموش میشد همهی چهرهها ناخودآگاه به سوی كاهن معبد میگشت. اِسِی یک لحظه سکوت میکرد، نظرش را مختصر میگفت یا بیشتر طول و تفصیلش میداد و در پیاش همهمهای از صداهای هیجان زده شنیده میشد.
هیتلر صندوق را قبضه کرده بود. برنامهی ویژهی خودش را داشت و ما با اینكه ظاهرا از جنگ خودخواهانهی او خیلی دور بودیم، بیشتر و بیشتر به درون دامنهی فزایندهی پرخطر آن کشیده میشدیم. هیتلر هر روز به خانهی ما نزدیکتر میشد. طولی نكشید كه عبارتِ «پیروزِ جنگ باش» كه موقع سلام و احوالپرسی به كار میرفت، جای بگومگوهای پرهیاهوی میان اِسِی و دوستانش را گرفت. سلمانیهای محلی مدل موی جدیدی به این اسم از خودشان درآورده بودند که به گنج بنتیگو، دخترکُش، اجوـآها، مدل میسیونری و چندتای دیگر اضافه شده بود. حتی بانوان هم «پیروزِ جنگ باش» را به مدلهای گیسبافشان اضافه کرده بودند و بعضیهایشان که دکههای محلی را میگرداندند آن را بهعنوان جواب متعارف گلهگزاریها دربارهی کمبود موجودیای که عرضه میکردند به کار میبردند. اِسِی و کارگزارانش با هم مسابقه میدادند که ببینند چند بار میشود یک پاکت را بین خودشان دست بهدست کنند. پنجرهها را سیاه کرده بودند و فقط نقطههای کوچکی گذاشته بودند که بشود از آنها بیرون را دید زد، احتمالا برای اینکه وقتی هیتلر آمد و در خیابان رژه رفت، زودتر خبردار شوند. سرپرستهای خانوار را برای هر نور روشنی در تاریکی شب میکشاندند دادگاه و جریمه میکردند. اولین هواپیما بر فراز ابوکاتا پرواز کرد و رعب و وحشت مردم بیشتر شد. وزوز کرکنندهای داشت که حکایت از رسیدن آخرالزمان میکرد و مسیحیان را برای نیایش و در امان ماندن از غضب الهی بهسوی کلیسا فراری میداد. بقیه هم در و پنجرههایشان را قفل زدند و منتظر آخر دنیا ماندند. فقط بچهها و آنهایی که خبرها به گوششان خورده بود خیره نگاه میکردند، دور مزرعهها و در خیابانها میدویدند، معجزهی پرنده را تا جایی که میتوانستند دنبال میکردند، با داد و فریاد سلام میدادند و تا مدتها بعد از اینكه ناپدید میشد، برایش دست تکان میدادند. بعد به خانه برمیگشتند و تا پدیداریِ دوبارهاش انتظار میکشیدند.
یک روز صبح اخبار اعلام کرد کشتیای در بندرگاه لاگوس در حالی که عدهای از خدمهاش در آن بودهاند منفجر شده. انفجار جزیره را تکان داده بود، شیشهی پنجرهها را پایین ریخته بود و بامها را لرزانده بود. شعلهها تالاب لاگوس را در بر گرفته بودند و لاگوسیها مات و مبهوتِ شعلههای گردنکشی که دیوانهوار بر سطح آب میجهیدند، لب به لبِ تالاب صف کشیده بودند. راست بود که هیتلر داشت میرسید. با این حال به نظر میرسید که هیچکس کاملا مطمئن نیست که وقتی بالاخره بیاید چه کار باید کرد.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادودوم، آبان ۹۶ ببینید.
این روایت برشی است از مجموعه زندگینگارهیAké: The Years of Childhood که سال ۱۹۸۱ منتشر شده است.