آتشبس ظاهرا نقطهی پایان تمام جنگها است. از فردایش آرامآرام زندگی عادی از سر گرفته میشود و تانكها، اسلحهها، نارنجكها و همهی ابزارهای جنگی روانهی انبارها میشوند؛ همگی بهجز مینها. آتشبس برای هركس نقطهی پایان جنگ باشد برای مینها نیست. آنها همچنان مرموز و خاموش مثل آتش زیر خاكستر در دل خاك باقی میمانند و بیآنكه میان نظامی و غیرنظامی تفاوتی قائل باشند در یك لحظهی غافلگیرانه خودی نشان میدهند و زخمهای التیامیافتهی جنگ را دوباره تازه میكنند. مینها كجا كاشته شدهاند؟ چرا مثل هر محصول دیگری تاریخ انقضا ندارند؟
ایران هم در جنگ تحمیلی هشتساله از این یادگار تلخ مصون نماند. یادگاری به وسعت چند میلیون هکتار. از همان سال ۵۹ عملیات خنثیسازی مینها شروع شده بود اما جنگ ادامه پیدا كرد و زمینهای آلوده، تصاعدی آلودهتر میشد. حالا بعد از سالها مینزدایی چیزی به رسیدن یك زمین پاكِ پاك نمانده. در روایت پیشرو محسن توانگر كه خدمت سربازیاش را داوطلبانه در یكی از گروههای پاكسازی ارتش گذرانده از تجربهی حضور در چنین موقعیتی میگوید. ازكاری ظریف و دشوار كه مثل هر كار تخصصی دیگری مخاطرات خودش را دارد اما چاشنیاش اینجا خطر مرگ است. مثل بندبازی كه روی خط زندگی و مرگ راه برود.
وقتی رسیدم، هوای داغ و پر از خاک اهواز زد توی صورتم. همانجا میخواستم سر و ته کنم و برگردم اصفهان. آخرش هم فرار کردم اما نه همان لحظه یا همان هفته. بعد از یک ماه و نیمی که توی یگانهای پادگان جدید دست به دست شدم و انواع و اقسام کارها را انجام دادم، زدم به سیم آخر. وسایلم را جمع کردم. یک مرخصی شهری برای رفتن به دکتر گرفتم و با وسایلم زدم بیرون و پیش به سوی اصفهان. سیزده روزی اصفهان بودم اما قبل از اینکه فرارم تایید شود ـ چهارده روز غیبت یعنی فرار ـ خودم را رساندم اهواز. فرمانده گفت: «تو خودت بگو چیکارت کنم؟» من هم یک کلام گفتم منطقه. منطقهی ما همان گروهانی بود که کار پاکسازی میدان مین را انجام میدادند. شنیده بودم آنجا نصف روز توی میدانی، نصف روز در اختیار خودتی. البته بهجز شبهای نگهبانی. من هم از خانه با یک کوله کتاب آمده بودم برای همان نصفهی آزادِ روزها و حالا توی دفتر فرمانده پا توی یک کفش کرده بودم که منطقه والسلام. بالاخره نامهی معرفی را دادند و شدم سرباز گروهان پاکسازی؛ یکی از دو گروهان پاکسازی ارتش در کل کشور. طبق آدرس باید میرفتم سهراه خرمشهر و با ماشینهای گذری میرفتم جایی وسط جادهی اهوازـخرمشهر.
اولین حضورم در میدان مین خیلی ناگهانی بود. روز قبلش تازه حوالی عصر رسیده بودم قرارگاه جدیدم و صبح زود بیدارم کرده بودند تا بنشینم توی ون. معمولا قاعده این بود که سرباز جدید سه چهار روزی همانجا توی قرارگاه میماند تا توجیه کامل شود و بعد برود میدان مین اما آن روز نمیدانم چی شد كه من را هم با سربازهای دیگر سوار ون کردند. توی راه به چهرهی بچهها خیره شده بودم تا در نگاه یکیشان نشانی از تسلی، همدردی، نگران نباش رفیقی، چیزی بخوانم تا حداقل بپرسم این میدان مین چهجور جایی است؟ باید چه کار کنیم آنجا؟ همهشان خواب بودند. انگار قرار بود برویم مهمانیای جایی، نه میدان مین. وقتی رسیدیم همگی بیحرف پیاده شدند و رفتند سراغ تودهی پوتینهایی که از پشت ون ریخته بودند بیرون. پوتینهایی با ده پانزده سانتیمتر کفی. پوتینهای ضد مین. وقتی پوشیدمشان انگار روی یخ، انگار روی چوبپای سیرکبازها قدم برمیداشتم. مدام تلوتلو میخوردم و تلپ پخش زمین میشدم. همان اول آنقدر زمین خوردم که پاهایم دیگر جان نداشتند. لنگانلنگان خودم را رساندم به تودهی جلیقههای ضد مین و یکیشان را پوشیدم. چهار پنج کیلویی بود بهگمانم. یک ویزور چشمی هم بستم به صورتم. چیزی شبیه محافظ صورت جوشکارها اما کاملا شیشهای. فرمانده رو كرد به من و گفت: «تو برو میدون کناری و پرچمای توی زمین رو جمع کن بیار. فقط پرچمای زرد رو بیار، قرمزا رو بذار بمونن.» بقیه را هم گروهگروه کرد و فرستاد توی میدان. جوری پا توی میدان مین گذاشتم انگار حوضِ پر از تیغ است. نفسم گرفته بود. عرق کرده بودم. نه از گرمای اهواز، اواخر پاییز بود و سرد. از وحشت خیس عرق بودم. آهسته قدم برمیداشتم و باوسواس. مثل کودک نوپا. هر لحظه فکر میکردم حالا است که بروم هوا. هنوز یکپنجم پرچمها را هم جمع نکرده بودم که ظهر شد و وقت رفتن رسید. از میدان برگشتم. فرماندهمان گفت: «چرا اینجوری راه میرفتی؟ کل پرچمها هم که مونده هنوز.» گفتم: «جناب سروان، تجربه نداشتم، یه کمی هم ترسیده بودم راستش.» فرمانده گفت: «اون میدون پاکسازی شده بود. فرستادم پرچمها رو بیاری برا این میدون جدیده کم نیاریم. دورهی کد چی یاد گرفتی پس؟ هر مین که پیدا میشه یه پرچم زرد میزنن به جاش. اگه یه مینی پیدا نشد حالا یا منفجر شده یا نبوده یا جابهجا شده یا هرچی، بهجاش پرچم قرمز میزنن. از امشبم سه شب نگهبانی میدی تا دستت بیاد رنگ پرچما.» خوشبختانه از نگهبانی تنبیهی خبری نشد. بعدتر فهمیدم حرفش جدی نبوده و میخواسته بروم پرسوجو کنم و یاد بگیرم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادودوم، آذر ۹۶ ببینید.