ناصر بخشی | زمزمه های پنهان|۱۳۹۵|بخشی از اثر

روایت

وقتی می‌خندیم، گریه می‌كنیم، عصبانی می‌شویم خودمانیم اما وقتی داریم چیزی را پنهان می‌كنیم یكی دیگر می‌شویم. یكی كه با خودمان فاصله دارد. تازه، این فاصله بیشتر هم می‌شود وقت‌هایی كه جای چیزها و اشیا می‌خواهیم خودمان را پنهان كنیم. در متنی كه می‌خوانید فرشته احمدی از همین پیدا و پنهانی می‌گوید. از پروایی كه روزگار سر خودآدم می‌‌آورد.

اولین بار وقتی هفت‌ساله بودم تکثیر شدم؛ به برادر پنج‌ساله‌ام گفتم تازگی دوستی پیدا کرده‌ام که قیافه‌اش عین خودم است، عینِ عینِ خودم و برادرم که چهره‌اش هرگز دست‌کمی از بره‌ی معصوم خداوند نداشت با چشم‌هایی درشت و متحیر خیره نگاهم کرد. داشت می‌مرد که آن دوستم را ببیند. دستش را گرفتم و از بین ردیف خانه‌های دوطبقه‌ی شهرک گذشتیم و رفتیم سمت خانه‌های یک‌طبقه. در آن ظهر داغ تابستان سایه‌هایمان که دست یکدیگر را گرفته بودند روی ردیف خانه‌های سیمانی دراز و کوتاه شدند. سنگریزه‌ها زیر دمپایی‌هایمان چرق‌چرق صدا کردند تا رسیدیم به دری با قفلی بزرگ به رنگ سبز مغزپسته‌ای (اسم این رنگ را تازه یاد گرفته بودم و به‌نظرم زیباترین رنگ دنیا بود)، در زدیم. آن‌موقع نمی‌دانست قفلِ پشتِ در نشانه‌ی آن است که کسی خانه نیست ولی من دو تا چیز را خوب می‌دانستم؛ یکی این‌که کسی خانه نیست و دیگر این‌که ساکنان آن خانه به احتمال زیاد برای مدتی طولانی برنمی‌گردند چون اهالی شهرهای دیگر با شروع تابستان می‌رفتند و مدتی پیدایشان نمی‌شد. پس می‌توانستیم بارها و بارها بیاییم و زنگ بزنیم و با کف دست محکم به در بکوبیم و بگوییم: «اَه بازم نیستن!»

بعد از چند روز که آمدیم و رفتیم و نتیجه نگرفتیم معجزه اتفاق افتاد؛ برادرم در زمین خاکی جلوی خانه‌مان چاله می‌کَند که دخترک، همان که عینِ عینِ من بود و فقط به جای شلوار، دامن پوشیده بود، با لحنی غریبانه او را صدا زد: «آقا پسر! آقا پسر!» برادرم با چشم‌های معصومش به او نگاه کرده بود. دخترک گفته بود: «فرشته خونه‌ست؟»

برادرم که زبانش بند آمده بود با تته‌پته گفته بود: «‌نی‌نی‌… نیست.» و دخترک پشت چشم نازک کرده بود و دلخور از بدقولی من گفته بود: «پس بعدا می‌آم.»

بعد دویده بود و از در پشتی رفته بود توی خانه. دامنش را با شلوار جین رنگ و رو‌رفته‌ای عوض کرده بود و آمده بود بیرون. با ظاهری بی‌خیال لی‌لی‌کنان از جلوی برادرم رد شدم که دوید و دستم را سفت گرفت و گفت: «دیدم… دیدمش.»

دو تا بودم. دو شقه، یکی در مشرق و یکی در مغرب. دو تا که با هم سر ناسازگاری داشتند و چشم دیدن هم را نداشتند؛ یکی که می‌آمد، آن یکی می‌رفت. دخترِ عاقلِ آینده‌نگرِ درسخوان فقط در خلوت پیدایش می‌شد و کاری به کار بقیه نداشت. در تمام سال‌های مدرسه آن یکی بود که جولان می‌داد. همان که موهایش را پسرانه می‌زد، بلوز و شلوار می‌پوشید و تا دیروقت توی کوچه بود به دوچرخه‌سواری و فوتبال و تیروکمان‌بازی و به بقیه می‌گفت جن‌هایی کوچک دارد که کارهایش را برایش انجام می‌دهند، درس‌هایش را حاضر می‌کنند، مشق‌هایش را می‌نویسند، کاردستی‌هایش را می‌سازند، کارنامه‌اش را پر می‌کنند از نمره‌ی بیست و بعدها هم قرار است بروند کنکور بدهند و رتبه‌ی بیست‌ودو را برایش بیاورند. پس خودش می‌توانست با خیال راحت مثل پسرها بی‌خیال باشد، حرف‌های بد بزند، به لباسش اهمیت ندهد، به همه‌چیز بخندد، همه را مسخره کند، سوار تخته‌هایی چرخدار ‌شود که برای درست کردن‌شان کلی ابزار لازم داشت و در پایان کار دست‌هایش از تریشه‌های چوب و ضرب اشتباهی چکش و میخ زخم‌و‌زیلی می‌شدند. زمین خاکی جلوی خانه پر می‌شد از تخته و میخ و چکش و بولبرینگ و سمباده و نئوپانی به اندازه‌ی تقریبا چهل سانتیمتر در شصت سانتیمتر. پسر شش‌انگشتی محل که از بس رفوزه شده بود، قد و قواره‌‌اش از همه‌ی بچه‌ها بزرگ‌تر بود اما هنوز مثل آن‌ها کلاس پنجم بود، می‌آمد کمکش. دو تا بولبرینگ کوچک‌تر وصل می‌شدند به چهارتراشی که میخ می‌شد پشت نئوپان و بولبرینگ بزرگ‌تر وصل می‌شد به چوبی بلند که با سنباده کمی گرد شده بود و قرار بود فرمان سه‌چرخه باشد. فرمان با تک‌میخی بزرگ نصب می‌شد به نئوپان تا بتواند حول محوری بگردد و آن را هدایت کند. بعد می‌شد توی سراشیبی خیابان‌ها سوارش شد و سُر خورد و با پیشانی رفت توی آسفالت زبر. می‌شد به زخم پیشانی افتخار کرد و هی کندش که تازه بماند.
 

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوسوم، آذر ۹۶ ببینید.