شاید تنها باخت شیرین دنیا عقلباختگی است؛ وقتیكه دل و قلب آدم برندهی بلامنازع هر جنگ درونی میشود و دور از فكر و احتیاط و محافظهكاری به كمال خود میرسد. گاهی آدم فقط همین باخت را لازم دارد تا از پیلهی دستوپاگیر خودش رها شود. گاهی فقط با یك لحظه جنون میشود به مرز رسوم كهنه تازید. روایت محمد حسینی روایت همین شوریدگی و تاختن است.
هرطور که حساب میکنم میبینم از همان ابتدا دو خانواده داشتهام. یکی چند ده نفره و یکی دونفره.
خانوادهی اول که پرشمار بود مجموعهای بود از خواهرها و پدر و مادر و داییها و عموها و خالهها و عمهها و بچههایشان و دو مادربزرگ و یک پدربزرگ. خانوادهی دوم من بودم و آن یکی پدربزرگ.
خانوادهی اول چند صد سال علم و ادب و هوش را میراثداری میکرد. روی هرکس از این خانواده که انگشت میگذاشتی رد و نسبش را میتوانستی پی بگیری تا حکیم و دانشمند و فرزانه و اشرافزادهای که در زمانهی خودش مثل نگینی درخشیده بود و نوادهی حاضر کپی برابر اصلی از او بود. چیرهدستترین جراح قلب و موفقترین تاجر شهر و کارآفرینترین کارخانهدار و خوشنامترین معلم و مهندسان معمار صاحبنام و کارمندان شریف و حتی خوشسخنترین واعظ شهر گرد هم آمده بودند و خانوادهای ساخته بودند که از هر گوشهاش اعتبار و شأن پدیدار بود.
این وسط من و پدربزرگ قصهای دیگر داشتیم. من تنها کسی بودم که به گفته و اعتقاد خانوادهی اول نسبتم، برخلاف دیگران، صاف و مستقیم به پدربزرگ میرسید؛ پدربزرگی که بدون ذرهای اغراق مجنون بود. «مجنون» مترادف ادبی «دیوانه» است و نه سی سال پیش و نه حالا برایم فرقی نداشته و ندارد که کدام را به کار گیرم. برای خانوادهی اول البته فرق میکرد. هرچه بود واژهی «مجنون» یادآور عاشقی شهیر بود که کلی شعر و مدح در طول تاریخ نثارش شده بود. همه نامش را شنیده بودند و لااقل یک بیت مربوط به او را در حافظه داشتند:
اگر با دیگرانش بود میلی سبوی من چرا بشکست لیلی
اگرچه این لیلی نبود و خود پدربزرگ مجنون بود که در داستان من سبویی دیگر را شکست و تا همیشه وامدارم کرد. داستانی که میگویم، داستان شکستن سبو است؛ سبویی که اگر نمیشکست پیلهی اشرافیت و «ترین» بودن خانوادهی نخست بدون شک تا امروز به موجودی بدلم کرده بود که هرچه بود، این که حالا هستم نبود و لاجرم برای خودم ناشناخته بود و وهمناک.
پدربزرگ مجنون بود و اینکه چرا و چگونه در میانسالی، چند سالی قبل از تولد من، جنون را به بزرگخاندانیِ خانوادهای بیعیبونقص بودن ترجیح داده بود، بر کسی مکشوف نبود. جنونش هم جنونی عجیب بود. در جمع خانواده رفتار نامتعارف بروز نمیداد. به سلام جواب میداد و لبخندی شیرین میزد و بودنت را پاک فراموش میکرد و این اولین شباهتی بود که اهل خانواده در من کشف کرده بودند و دور از چشم من میراثدار پدربزرگم میخواندند.
پدربزرگ ویژگی دیگری هم داشت و این ویژگی زمانی بروز میکرد که در شهر قدم میزد ـ بسیار قدم میزد، از سپیدهی صبح تا غروب ـ و در مواقعی كه مثلا كسی از او آدرس میپرسید یا صدایش میزد یا تنهاش به تنش میخورد، دو واکنش کاملا متفاوت دم دست داشت و واکنشی هم در آستین؛ اگر طرف مقابل یک نفر بود، پدربزرگ کاملا متشخص، مثل مردی جاافتاده و عالیمقام به سوالش جواب میداد یا در جواب عذرخواهیاش میگفت: «استدعا دارم.»
اما وای به روزی که سروکارش با بیش از یک نفر میافتاد. برمیآشفت؛ لگد میانداخت و رکیکترین لفظها را به کار میگرفت.
همیشه پیش میآمد که یکی از افراد خانواده، بهویژه نوهها، پدربزرگ را نعرهزنان و لگدپران ببینند و سر به زیر اندازند و بگذرند و آماده باشند تا هر نوع نسبتی را با او در برابر هر سوال احتمالی پاک انکار کنند اما من که به تشخیص همگانی نسب از او میبردم، جلو میرفتم و پدربزرگ واکنش سوم را رو میکرد: در دم به پدربزرگ آشفته و مغموم و طلبکاری بدل میشد که ساعتها دنبال نوهاش میگشته. میگفت: «کجایی پس تو پسر؟ دلم ترکید. بیا» و دستم را میگرفت و میرفتیم. کجا؟ هیچ کجا. راه میرفتیم و هیچ نمیگفتیم تا غروب.
من البته مشاعرم برخلاف زبانم کار میکرد. لال نبودم البته، در واقع تحت تعلیم خانوادهی نخست به موجودی رقتانگیز بدل شده بودم، فاقد ذرهای اعتمادبهنفس و توانایی ابراز وجود. هیولای سهمناکی را هم همیشه با خود حمل میکردم که دیگران «خجالتی بودن» میخواندند. بلا البته بهناگهان نازل نشده بود. خانوادهی موفق بهمرور نابودم کرده بودند. چیزهایی که دوست داشتم از ابتدا مورد پسند خانوادهی خوشنام و خوشفکر و موفق نبود و لاجرم من هم حق دوست داشتنشان را نداشتم. موسیقی خوب بود، البته شنیدنش. موسیقی دانستن ارتباطی به ما نداشت. کتاب عالی بود، البته کتابهای درسی. نقاش شدن؟ نه. نقاشی را باید خرید و از هنرمند حمایت کرد و به دیوارش آویخت. رشتهی ادبیات هم که مخصوص تنبلها بود نه افراد این خانواده با برترین ضریب هوشی و نتیجهی تعالیم خانواده برای من چیزی نبود جز دست و بال گستراندن هیولای همراهم.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوسوم، آذر ۹۶ ببینید.