رمز و راز سیال است، مثل عقابی بیقید توی هوا میچرخد تا شكاری پیدا كند و برود بر ذهن و جان روندهای بنشیند. برای همین بیكرانگی است كه هامون و دشت و بیابان اسرارآمیزترین جاها هستند. در متن پیش رو منصور علیمرادی از همین خصلت بیابان میگوید. از آدمها و شمایل و موقعیتهایی كه چارهای جز رازآلودگی ندارند.
برای منِ بیابانیآدم که بعد از اینهمه سال زندگی در شهر، هنوز دلم گیر زادگاهم، پشتههای چاه حیدر در جنوب جیرفت، است پاییز حالوهوا و رنگ و طعم و عطر دیگری دارد. من که نیمی کوهنشینم و نیمی بیابانگرد، نیمی سنگکوهم و نیمی ریگدشت و هر دو قوم و اقلیم را تجربه كردهام فهمیدهام که دشت برای خودش جادوی دیگری دارد؛ جادویی که عین سایه همیشه همراه ذهن و زبان آدم است. آدمیزاد اگر بیابانیآدم باشد مدام دلش گیرِ فراخی دشت و دارودرخت بیابان است. چه در کرانههای هوشربای خزر باشد چه در ساحل دریای مرمره. دشت و بیابان برای من جای برهوت و شورهزار نیست، بیآبوعلفی نیست. بیابان منِ بیابانیآدم، این صحنهها و تكهیادهایی است كه از بچگی، روزها و شبها، در ذهنم نقش شده:
در پاییزهای دوران پیشاخشکسالی، کهورها، کُنارها و شَهگَزها هنوز از ریشه درنیامده بودند و از هر سه چهار درخت، حتما یکیشان عسل داشت. پشتههای فراخ چاهیدر از چهار طرف تا غبارهای دوردست پهن بودند. در کشالهی تپهها همیشه ماده آهویی میچرید، آهوبرهای به هوا برمیخاست، پرندهای ناشناس میخواند. شبها در جادهای خاکی که از گردنهی تپههای چاهیدر میگذشت و به سمت مزرعهی علیِ سیفالله میرفت، در نور موتورسیکلتهای ایژ، خرگوشی به دیدار میآمد که در افواه شایع بود از اجنهجماعت است. بیشتر مردم را برای یک بار هم که شده ترسانده بود. از کنار جادهی خاکی ناگهان در ظلمات سروکلهاش پیدا میشد و میافتاد توی نور موتورسیکلت، جیغ کوتاهی میکشید و عین تیر برنو جستزنان میرفت. بارها پیش آمده بود که موتورسوارها را در قفای خودش بکشاند تا لب پرتگاهها. خرگوش چاهیدر نه شکار میکرد و نه تن به شکار شدن میداد، اهل فریب بود، اهل تعقیب و گریز. شیطنتی خوفناک داشت که کسی معنا و منظورش را نمیفهمید.
اولین لیکویی را که یادم مانده، در گلوگاه همین گردنه شنیدم؛ وقتی در نیمهشبی تاریک با پدرم از یک آبادی کوچکِ کپرنشین (متعلق به تیرهی محمدِ خدامراد) سمت دشت چاهیدر میآمدیم. پدرم پشت موتورسیکلت ایژ سرخوشانه لیکو میخواند و هنوز یکی از بیتها یادم است:
«راه کو پشت باگون/ نیستِن چراگون» یعنی: «راه در پشت باغها گم شد/ سوی فانوسها پیدا نیست»
جهان آرام بود. ماه بر سرتاسر دشت میتابید و نرمهبادی بوی خنک درخت کهور را با خودش میآورد. تیرهی محمد خدامراد در پادامنهی تپههایی دراز سکونت داشتند. تپهها مثل ردیف موجداری از کوهان شترهای یک قافله رو به جنوب قطار بودند. میگفتند تپههای «آب باد» یا همان آب گرم. رمهدار بودند. کپر داشتند و مثل اکثر مردمان رودبار جنوب، بزهایشان تالی (مویین) بود تا کُرکی. عمدهی احشامشان هم میش بود و شتر. من هنوز مدرسه نمیرفتم.
بالاتر از تپههای آب گرم، واحهای بود به اسم مَکینو؛ درهای کمعرض و باریک با چند نخل و یک چشمه آب و چند کپر روی تپه که همه از آنِ تیرهی گلمَحمَه کُلاسک (گلمحمد) بودند. ما هرازگاهی میهمانشان میشدیم. گُلمَحمَه کُلاسک آدم منحصربهفردی بود. لاغر بود و راههای بیابانی را عین گردباد میرفت. با وجود اینکه یکی از چشمهایش کور بود، در تیراندازی حریف نداشت. بعدها متواری شد. کفشکِ قنداق تفنگش را كه با پوست آهو درست کرده بود هنوز یادم است. زنی هم از فامیلهای دور مادری من ـ مردم کوهنشین ـ گرفته بود که دیگر به زبان اهل رودبار حرف میزد و لهجهی مردمان کوهستان را برای همیشه گذاشته بود کنار. مکینو کفتاری هم داشت که هنوز در افواه ضربالمثل است، معمولا پاییز و زمستان سروکلهاش پیدا میشد و شب كه میشد مردم بیابان بهخصوص شبانان و شتربانان بیشتر احتیاط میکردند. در افواه بود که کفتار مکینو شبها دور شبانان خفته در دشتها و درهها میچرخد و آنها را به تدبیر و تمهیدی بیهوش میکند، بعد بیهوششدگان را به پشت میگیرد و میبرد سوراخش. هنوز که هنوز است حکایت کارهای عجیبوغریبش ورد زبانها است.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوسوم، آذر ۹۶ ببینید.