زیر و بم پختن یك خوراك خاص گاهی سنت خانوادگی ما میشود، مقدمات و سفرهچیدن و آداب خوردنش؛ جزئیات زیادی كه ما را دور هم جمع میكند و خانوادهمان میكند. در روایتی كه میخوانید علی خدایی ما را به داستان دوشبره خوردن و فوتو فنهای خانوادگی، پختن آن مهمان كرده.
وقتی عمو برای اولین بار از وقتی كه سربازی رفته بود، مرخصی آمد، آنا یوخایا را آورد. ملافهی سفیدی پهن كرد. نشست روی ملافه، پاهایش را باز كرد و یوخایا را كه میز كوچك پایهكوتاهی بود گذاشت بین پاهایش. عمهی بزرگ كاسهی پرخمیر را آورد. عروس اخلووا (وردنه) و بشقاب پر آرد و عمهی دیگر كاسهی پرگوشت را.
روزهایی كه دوشبره میپختند همه میآمدند خانهی آنا و آقابابا. ما هم آنجا بودیم. كنار آنا مینشستیم. آرد میپاشید روی صفحهی یوخایا، خمیر را از كاسه برمیداشت با اخلووا كمی پهن میكرد. یكی دو بار دستش را میزد به خمیر و بعد اخلووا را میچرخاند روی خمیر و باز و بازتر میشد. خمیر كه اندازهی گردی صفحه میشد با چاقو از بالا به پایین خمیر را میبرید و بعد از چپ به راست. مربعهای دوشبره درست میشد. مثل صفحهی شطرنج. عروس میرفت و یكی دو تا نعلبكی آب میكرد و میآورد. آنا انگشتانش را آب میزد و از كاسه گوشت چرخكرده برمیداشت كه بوی سبزی میداد. انگشتانهانگشتانه میگذاشت وسط مربعهای خمیر و عمهها و عروسها و نوههای دختر كه اجازه داشتند انگشتانشان را آب میزدند و مربعها را برمیداشتند و لبههای خمیر را به هم میرساندند و مثل گوشواره دو سر انتهایی خمیر را به هم میرساندند. حواسشان كه پی گوشواره كردن خمیرها و غیبت كردن میشد، ما بچهها خمیرهای اضافه را برمیداشتیم. لوله میكردیم. دراز میكردیم. آدمك میساختیم. جای سبیل و ابرو میگذاشتیم مثلا بزرگ هستیم ما. آنا گاهی نگاهمان میكرد، صدایمان میكرد و یكی از آن انگشتانه گوشیها را میگذاشت دهانمان. طعم گوشت نپخته، گشنیز و نمك و پیاز میداد یا روی دماغمان با نوك انگشت آرد میزد؛ این قدیمیترین تصویری است كه از دوشبره دارم.
صبح زود عمو رسیده بود. بیدار بودم. آنا با پای لنگان دوید و آی بالام آی بالام میكرد. با پوتینهای سربازی آمده بود كنار راهپلههایی كه به پشتبام میرفت. نشست. كولهاش را همان كنار در انداخته بود. من را كه دید گفت: «سلامت كو بچه؟ گنده شدی.»
چند قدم آمدم جلو و نگاهش كردم. لاغرتر شده بود. آنا گفت: «نه ای وریرسن. حاماما گت. آت بایرا اُ پالتارلاری.»
عمو بو میداد. آنا همین را گفت. عمو گفت: «تو راه بودم.» آنا وقتی عروسها و عمهها یكییكی مربعهای خمیر را برمیداشتند تا آن را بپیچند میگفت: «بالام گَلدی. آی ایوریردی. آی آی آی» و اوفاوف میكرد و دماغش را میگرفت و باز آی آی میكرد. دوشبرهها را میچیدند توی دیس. دیس اول، دیس دوم. خمیر كاسهی دوم. دوشبرهها در دیس سوم و چهارم و… عمو آمد سلام كرد. عمهها بوسیدندش و عمو به زنداداشها خندهی خوشحالی كرد و بعد رفت روی پشتبام كه عادتش بود ساعتها بنشیند و به اطراف كه بیابان بود نگاه كند. میرفتم كنارش. میگفت: «برو تخمه بیار.»
میرفتم میآوردم. میگفت: «برو آب بیار.»
میرفتم میآوردم و میدیدم دیسها پر از دوشبره شدهاند. عروسها دیسها را میبردند آشپزخانه و برای آنا و عمهها چای میآوردند. دیگهای پر از آب قلم روی اجاق قلقل میكردند و روی میز ناهار پر از كاسههای گلسرخی و قاشقهای نوروبیلین میشد. كاسه و ظرفها و شیشههای پر از پونه، نعناع، سركه، آبغوره، ترشی لیته، ترشی فلفل، رب گوجه، آب گوجهفرنگی، ترشی تند گوجهفرنگی كال سبز، ربانار، آب نارنج.
سر میز ناهار وقتی هركس كاسهاش را با چیزی كه دوست داشت آماده میكرد، دیگ دوشبره را روی میز میآوردند و آنا برای همه در كاسهشان دوشبره و آب قلم میریخت و ما داغداغ میخوردیم. كاسهی عمو را در سینی گذاشتند و دادند به من كه برایش ببرم روی پشتبام. در راهپله دوشبرهها در آب قلم موج برمیداشتند.
روی دوشبرهها ریزههای پونه چسبیده بود. بخار از كاسه بالا میآمد و من فكر میكردم خمیر دوشبرهها به دندانم میچسبد. خمیرها پشت دندانهایم میماندند و مثل آدامس دندانهای بالا و پایین به زبانزدنی از هم جدا میشدند. عمو كه مرا دید گفت: «بزرگ شدی كه كاسه دادهن دستت.»
سینی را گرفت و به كاسه نگاه كرد و گفت: «بهبه! برو سركه هم بیار.»
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوچهارم، دی ۹۶ ببینید.