از سفر با كوهی از اطلاعات شهرها و موزهها و بناهای تاریخی برمیگردیم اما انگار آن چیزی كه باحرارت برای دوستانمان تعریف میكنیم، آن چیزی كه هم خودمان و هم مستمع را سر ذوق میآورد خاطرات غذایی ما از آنجا است. یادآوری آداب و كیفیت یك فرهنگ خوراكی متفاوت كه انرژی گرسنه كردن یك جمع را در خود دارد. در متن پیش رو، لیلا نصیریها كه اصلا قصدش از سفر به جنوب ایتالیا همین شكمگردیها بوده، از چند وعدهی غذایی متفاوت آن منطقه مینویسد.
این سومین بار است که گذری از ناپل رد میشوم. بار اول و دوم حدود ده سال پیش بود. میخواستیم از رُم برویم به ناپل و بعد قطار عوض کنیم به مقصد پمپئی. برای رفتن به پمپئی سوار قطاری شدیم که در نوع خود بینظیر بود یا دستکم من در عمرم همچین قطاری ندیده بودم. قطار چوبی بود، پنجرههای نیمتنهای داشت به رنگ آبی فیروزهای که بهراحتی میشد پایین کشیدشان. گذر زمان رنگشان را پوستهپوسته کرده بود. با اینکه هم ناپل و هم پمپئی شهرهایی توریستیاند اما کمتر چهرهی غیربومی و حتی شهری در این قطار دیده میشد. قطار، پر از پدربزرگهای لاغر و مادربزرگهای تپل ایتالیایی بود، از آنها که معلوم بود از هر انگشتشان یک هنر آشپزی میبارد. در ذهنم میز آشپزخانهای را تصور كردم با رومیزی گلدار ریز و خمیر آمادهای که پشتش مادربزرگی تپل با پیشبند کوتاه چیندار مشغول درست کردن پاستا و راویولی اصل است و عطر خوششان با پنیر تازهی بز (ناپل به بزهایش معروف است) و ریحان تازه چیدهشده از باغچه همهی خانه را پر کرده.
دومین گذرم از ناپل در راه برگشت از همین سفر پمپئی بود. هر سه نفر خسته بودیم اما مگر ایتالیاییها امان خوابیدن میدادند. یکریز و با صدای بلند حرف میزدند و انگار نه انگار که ده دقیقه بیشتر از نشستنشان در یک کوپه و آشناییشان میگذشت. پنج کیلومتر به رُم چیزی را دیدم که بعید میدانستم جای دیگری غیر از ایران ببینمش: همه از کوپههایشان درآمده بودند و وارد راهروها شده بودند. صدا به صدا نمیرسید. نزدیک ما دختر جوان خوشبروروی جاندار و استخوانداری ایستاده بود که تلفنش ناگهان زنگ خورد. گوشیاش را جواب داد و کمی بعدتر از ترجمههای دوست همراهم فهمیدم خالهی دختر است كه بهش زنگ زده. جمعیت کیپتاکیپ ایستاده بود و بنابراین استراقِ سمع ناگزیر بود؛ دستکم برای چند نفر دوروبریهای دخترخانم. ظاهرا خالهی خانم از آن طرف گوشی از خواهرزادهاش پرسیده بود برای شام چی میل دارد. دختر بین پاستا و پیتزا مانده بود. منمن میكرد و در جواب سوالهای خالهاش چیزهایی میگفت و حالا جمعیت اطراف دختر که تعلل او را میدیدند، همه با هم در حال نظر دادن بودند که دختر کدام را برای شام انتخاب کند. عدهای داد میزدند: «پااااااااستا، پاااااااااستا.» و عدهای دیگر فریاد میزدند: «پیییییتزا، پیییییتزا.» با همان لهجهی شیرین و دست تکان دادنهای مدام. خلاصه تا قطار پنج کیلومتر را طی کند و به رُم برسد و خانم جوان پیاده شود، تصمیمها گرفته شده بود، سفارش دسر و نوشیدنی هم داده شده بود و همه خوشحال و راضی و لبخندبهلب با هم خداحافظی کردند و پیاده شدند.
این تصویر من است از ایتالیا. تصویر من از شور بینظیری که مردم ایتالیا به شکم و شکمبارگی نشان میدهند. همین هم باعث میشود ده سال بعد برای سومین بار از ناپل گذری عبور کنم، جایی که به کرانهی آمالفی معروف است و دریای سخاوتمندش غذاهای دریایی درخشانی را وعده میدهد. سفر را به قصد همین غذاهای دریایی آمدهام اما در همین یكی دو روز چند وعده و میانوعدهی فراموشنشدنی میخورم كه حیف است ازشان ننویسم.
گردش در ایتالیا ماشینی ایتالیایی میطلبد. آلفا رومئویی کرایه کنم و از جادهای تنگ و پر پیچ و خم عبور کنم تا خودم را به شهرها و سواحل جنوبی این کشور برسانم. فقط یک ساعت بعد از خروج از اتوبان و وارد شدن به مسیر اصلی راه چهلکیلومتریمان تا کُنکا دِی مارینی ـ شهر کوچکی که قرار است مرکز اقامتمان در کرانهی آمالفی باشد ـ متوجه میشویم که ای دل غافل، کاش ماشین کوچکتری انتخاب کرده بودیم. ما در جادهی کوهستانی باریکی میرانیم که یک طرفش کوه است و خانههایی روی شیب کوهها و طرف دیگرش زیر پایمان طیفی از رنگهای آبی و سبز دریای مدیترانه است که هوش از سر آدم میرباید. جاده در طول مسیر بعضی وقتها آنقدر باریک میشود که مسیر را برای ده دقیقه از طرفین یکطرفه میکنند اما کاری است که شده و نباید عیشمان را مُنَقص کنیم. برای اینکه تصویری از منطقه دستتان بدهم، پیشنهاد میکنم فیلم آقای ریپلی بااستعداد را ببینید تا حالوهوای شهرهای این منطقه دستتان بیاید. سر راه پر از شهرهای ریزریز کوچک است با میدانگاههای کوچک و در این میدانگاههای پر از کافه و بقالی و نانوایی، مردم روی صندلیهای چوبی و فلزی زیر سقف آسمان نشستهاند و مشغول خوردناند و گپ زدن. گرسنهام شده اما نمیخواهم با غذایی سرسری شکمم را پر کنم. دلم میخواهد به اقامتگاهم برسم و به رستورانی محلی بروم و دلی از عزا دربیاورم اما دلم طاقت نمیآورد.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوچهارم، دی ۹۶ ببینید.