گاهی عادتهای خانوادگی خانهای که تویش بزرگ شدهایم، نقشهی راه ما میشود در تشکیل زندگی جدید. دوست داریم سر برج همهی خریدهایمان را بکنیم چون پدر تا حقوق میگرفت آذوقهی یک ماه خانه را تامین میکرد. دوست داریم گپهایمان را دور سفرهی غذا بزنیم چون مادر بدون ما دور سفره نمینشست و غذا نمیخورد. روایت آسیه جوادی روایت یکی از همین عادتهای مادری است که هنوز بعد سالها اثرش در زندگی امروز باقی مانده.
مامانی چند سال پیش از بین ما رفت. هفت دختر و پسر و سیزده نوهاش طی هفت روز، در مراسمی که خودش آرزو داشت بهخوبی برگزار شود با مهر تمام شرکت کردند. در هر فرصت یکی از آنان به یاد روزی میافتاد که به خانهی مامانی آمده و بلافاصله بشقابی غذا جلویش گذاشته شده و حتی اگر سیر بوده آن را تا ته خورده. مامانی همیشه یادش بود که تکتک بیست عضو خانواده به چه غذایی علاقهمند است. ما هم آموخته بودیم که اگر امروز به خانهی مامانی میرویم چه غذایی در انتظارمان است. با ورود هر عروس و داماد جدید هم همین رفتار مهرآمیز زنانه را که از اعماق فرهنگ ایرانی میآمد اعمال میکرد. دامادی که از فرسنگها راه از خارج برای دیدارش میرسید فسنجانش بهراه بود، یا آن پسری که به سفر کویر میرفت اگر کولهاش را باز میکرد شامی یا کتلتی در آن پیدا میكرد؛ با اینکه گفته بود کولهام سنگین میشود و غذا نمیبرم.
بعد از مراسم وقتی با چشمانی سرخ از اتاق مامانی بیرون آمدم تا راهی تهران شوم چشمم به یک بانکه سیر ترشی پانزده شانزدهساله افتاد که مامانی توی زیرزمین در جای تاریک نگه داشته بود. مطمئنم آن را مامانی گذاشته بود آنجا برای آخرین وداع تا توشهی راهم باشد و دست خالی از خانهاش نروم. او را دیدم که چادرش را به سر انداخته و تا وسط کوچه آمده و با دست اشاره میکند شیشه را پایین بکشم تا سرش را از شیشه بیاورد تو و با لبخند آخرین سفارشش را بکند که آهسته بروید. ارثیهاش را در بغلم تا تهران نگه داشتم و به خانه آوردم. نتوانستم آن را بخورم.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوپنجم، بهمن ۹۶ ببینید.