همهمان عادتها و وسواسهایی داریم كه میخواهیم از دیگران پنهانش كنیم، چیزهایی كه گاهی خودمان هم از مواجهه با آن سر باز میزنیم. «تاریكخانه» آنجا است كه با این پیچیدگیها و تضادهای شخصیتیمان شوخی كنیم، آنجا كه میشود به خودمان بخندیم. در این بخش قرار است هر شماره، یك نویسنده نقابش را بردارد و تصویر كمتر دیدهشدهای از شخصیتش را برایمان رو كند و رویش را تو روی مخاطبان باز كند.
هنوز خواب میبینم که با گروهی از دختران ناشناس در اتاقی، که بعدا میفهمم اتاق خوابگاه است، گیر افتادهام و مجبورم تنها داراییام، یعنی تختم، را هم با آنها مشترک شوم. در همهی این خوابها، چمدانم زیادی بزرگ است و چون زیر تختم جا نمیشود مجبورم آن را در دیدرس بقیه، مثلا پشت در یا کنار دیواری بگذارم و زیر نگاههای همیشگی ساکنان اتاق سراغ چمدانم بروم و چیزی، رخت و لباسی، شانهای یا کتابی را از چمدانم بیرون بیاورم. با احتساب امسال، دقیقا یازده سال است که دیگر در خوابگاه زندگی نمیکنم اما تجربهی هفت سال زندگی جمعی در همسایگی و مجاورت جمعیت همیشه بیداری از دختران، کارخانهی کابوسهای فرویدی یا خوابهای من شده است. به غیر از پانسیونهای گهگاهی که در هیچکدامشان بیشتر از یک هفته سر نکردهام و در فاصلهی سالهای ۹۰ تا ۹۳ مکرر به آنها سر زدهام، از سالهای ۱۳۷۹ تا ۱۳۸۵ در چهار خوابگاه دخترانه و پسرانه زندگی کردهام و بدیهیترین چیزی که در همهی اتاقها و پانسیونها نگرانش بودم، «حریم» یا «خلوتم» بوده اما جستوجو یا حتی ابداع «خلوت» در یک محیط همگانی، یعنی خواستن اضداد در مجاورت یکدیگر، یعنی یک چیز نشدنی که الکیالکی و دقیقهبهدقیقه زور و همتم را گرفت و بعد هم مرا برای همیشه به دامن ویل ترسهایم انداخت.
اولین خوابگاه من، امپراتوری کپکزدهی پسران دانشگاه هنر تهران، یعنی خوابگاه هادیان بود که ته یکی از فرعیهای چهارراه ولیعصر لمیده بود، طوری که انگار الکش را آویخته و خودش را از دنیا و مافیها منتزع کرده بود. ورودیهای دختر ۷۹ بیشتر از پسران بودند و چون امکان خرید ساختمانهای جدیدتر مهیا نبود امور خوابگاهها مجبور شد یک سال خوابگاه پسران را در اختیار دختران دانشگاه هنر قرار دهد. دو روز مانده به اول مهر در خم کوچهای بالاتر از خوابگاه با شتاب و بیشتر از سر بیحوصلگی پدر و مادرم را بوسیدم و بهدو چمدانم را بردم. حیاط کوچک خوابگاه چندتایی درخت داشت و به جای دیوار، نردههای آهنی، خوابگاه را از باقی همسایگانش، که مهمترینشان خود دانشگاه هنر بود، جدا میکرد. باجهی تلفن دم در ورودی بود و بعد در شیشهای و یک ساختمان چهارطبقه و همین. اتاق من طبقهی سوم بود و چون ترم یکی بودم از مزیت انتخاب هماتاقی بیبهره بودم و باید یک سال تمام با کسانی زندگی میکردم که امور خوابگاه برایم لقمه گرفته بود. هنهنکنان پلهها را دو تا یکی کردم و تا در سوئیت را باز کردم چشمم به سه چهار تا مرد نخراشیده افتاد که خوشخوش توی اتاقها و هال سوئیت میچریدند و انگارنهانگار. هنوز آنقدر تازهوارد بودم که فکر میکردم پای مردها هیچوقت به خوابگاه دختران نمیرسد اما بعد از هفت سال زندگی در خوابگاههای مختلف حالیام شد که باید به دیدن هر روز و هر شبشان عادت کنم. مردان خوابگاه دختران شامل کارگران آشپزخانه، تاسیسات و رئیسهای طاقوجفت امور خوابگاهها میشدند که برای آوردن غذا یا تعمیر لولهها و بازدید به خوابگاه دختران میآمدند و در تمام مدت چنان اخموتخمی میکردند، مبادا که در حضور دختران بخندند یا بهملایمت چیزی بگویند. هنوز خوابگاه هادیان پر از نشانههای پسران بود و تازهواردان مجبور بودند این نشانهها را محو کنند. من و دوستان تازهام دو شبانهروز جان کندیم و در و دیوار سیاه اتاقها و حمام و دستشویی را سابیدیم. هر طبقه، شامل چهار سوئیت میشد که هر کدام دو اتاق دونفره و یک پارتیشن چهارنفره داشتند. ساکنان اتاقهای دونفره که از قضا سالبالاییهای ما بودند، وقتی از گرد راه رسیدند که دو هفتهای از سال جدید تحصیلی میگذشت و از همه مهمتر، ارتش رام و بیخبر ترمیکیها سوئیت و اتاقها را پاک و تمیز کرده بودند. اولین قانون نانوشتهی خوابگاه را در همین دو هفته یاد گرفتم که آیین تمیزکاری سالیانهی خوابگاه که هر سال بر دوش ترمیکیهای مشتاق میافتاد.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادوپنجم، بهمن ۹۶ ببینید.