محمد قزوینی در تهران| ۱۳۱۹ شمسی | عکاس: عباس اقبال آشتیانی | قرینه اصل تصویر

روایت × نامه

سه نامه‌ی محمد قزوینی به محمدعلی فروغی از اروپا

تنهایی فرساینده و دلهره‌آور است. بار هستی در تنهایی بیشتر می‌شود. گذر روزگار آدم را صیقل می‌دهد و سربه‌راه می‌کند؛ حتی اگر آدمی به سرسختی محمد قزوینی باشد. قزوینی نیت کرده بود که تمام عمر مجرد بماند و جز خواندن و نوشتن، وقتش را صرف امر دیگری نکند. ثمره‌ی این تصمیم کتاب‌های مهمی است که منتشر کرد. یکی از این آثار، اولین تصحیح علمی دیوان حافظ است. قزوینی به نیتش وفادار ‌ماند تا این‌که کم‌کم نزدیک ‌شدن به سراشیب پیری و هراس از تنهایی، او را به سوی تاهل سوق داد. ازقضا ازدواجش همزمان شد با جنگ جهانی اول و مشکلات اقتصادی پس از آن و در نتیجه اوضاع او هم روزبه‌روز بدتر شد تا جایی که نیازمند کمک دوستان و آشنایان شد.
بخش مهمی از زندگی حرفه‌ای قزوینی، در اروپا و در برخی از شهرهای بزرگ آن از جمله پاریس سپری شد. قزوینی که در لندن همکاری خود را با بنیاد اوقاف گیب برای نشر آثار فارسی آغاز کرده بود، برای استفاده از منابع خطی کتابخانه‌ی عظیم پاریس، به فرانسه مسافرت کرد و حدود هشت سال در آن‌جا به تحقیق، فیش‌برداری، عکس‌برداری، استنساخ و تصحیح نسخ‌ خطی ‌گذراند. نخستین کتابی که قزوینی در پاریس بر تصحیح آن همت گماشت، تاریخ جهانگشای جوینی بود که پس از هشت سال جلد نخست آن آماده شد. جنگ جهانی اول در بخشی از این سال‌ها واقع شد و قزوینی که تنها راه ارتباطی‌اش با ایران، نامه و دریافت مستمری از وزارت معارف بود، به سختی و مشقت افتاد. ماجرای ازدواج و تولد فرزند کار را پیچیده‌تر کرد. خود او در نامه‌هایی به محمدعلی فروغی وزیر معارف وقت شرحی از احوال این روزگارش داده که در ادامه می‌خوانید.

پیر و شکسته شده‌ام / اول شهریور ۱۲۹۸
قربانت گردم، پاکتی که محتوی کارت ویزیت حضرتعالی بود در ۲۸ آوریل به توسط آقای وزیر مختار رسید و از زیارت خط سرکار عالی بعد از این‌همه مدت مدید طبیعی است که چه اندازه مسرت دست داد. می‌خواستم همان‌وقت عریضه‌ای عرض کنم ولی چون همیشه امید داشتم که عنقریب بتوانم شرف خدمت حضرتعالی را درک کرده و حضورا عرض ارادت قدیمی را تجدید کنم، دیگر نوشتن عریضه را لازم ندانستم تا امروز از یکی از رفقا شنیدم که حضرتعالی با بعضی از اعضای میسیون عازم حرکت به ایران می‌باشید. از این خبر به‌کلی متاثر شدم و بنای امیدهای دورودرازی که در خیال خود متوسّس بر شرفیابی خدمت سرکارعالی بود منهدم گردید. این است که به عرض این عریضه مبادرت کرده مستدعی هستم اگر زحمتی برای حضرتعالی نیست، مرحمت فرموده به اسرع مایمکن در جواب عریضه مرقوم دارید که خط حرکت سرکار از چه راه‌هاست و تقریبا چه وقت خیال حرکت دارید تا شاید بشود اسباب فراهم بیاید که در یکی از نقاط عرض راه خدمت حضرتعالی بتوانم برسم. احتیاطا از ترس این‌که مبادا ملاقات حضوری ممکن نگردد و این تاسف ابدی برای من بماند، به‌طور اجمال غرض عمده‌ی خود را از ملاقات خدمت سرکار عرض می‌کنم.

چون در تمام عمر تا این ساعت که این عریضه را می‌نویسم، غیر از حضرتعالی و غیر از آقای آقا شیخ حسن، مطلقا و اصلا یک دوست محرم که همه‌چیز را بتوان به او گفت در دنیا به دست نیاورده‌ام و چون به قول مرحوم ذکاءالملک، از آدم نجیب، انسان هیچ‌وقت نباید خجالت بکشد و چون اگر انسان مطالب خود را به دوست خود نگوید، پیش وجدان خود مسئول و مشغول‌الذمه خواهد بود و نیز چون کار بنده مقام اضطرار است و لابد بالاخره خواهی‌نخواهی به یک کسی باید مطلب خود را اظهار کنم و چه‌بسا کارها که انسان اختیارا هرگز نمی‌کند ولی در مقام اضطرار و فقدان جمیع وسایل، به حوادث روزگار گردن فروآورده و به کوری چشم خود، استغنای طبع و عزت نفس را لاعلاج زیر پای می‌گذارد و به یک کسی متوسل می‌شود و چون بالاخره مطلب بنده خواهشی شخصی نیست، باری به علل مزبوره به خود جرئت داده، مصمم شدم که برای سرکار عالی به قول فرانسه‌ها «دل خود را باز کنم». این است که عرض می‌کنم:

حال قریب پانزده سال می‌شود که من در اروپا هستم و به‌واسطه‌ی کثرت کار و قلت وسایل مادی راحت، پیر و شکسته شده‌ام. تا مدتی که در پاریس بودم با کمال قناعت که فوق آن را هیچ‌کس نمی‌تواند تصور بکند زندگی می‌کردم. به‌طوری که همه‌کس بحمدالله مرا مستغنی بل غنی فرض می‌کرده است و همه‌ی دلخوشی و آسایش من در کارهای ادبی بود که به آن‌ها مشغول بودم و تلافی همه‌ی زحمات جسمانی مرا این خیال که من هم در عالم خود خدمتی به زبان شیرین فارسی آبا و اجداد خود می‌کنم درمی‌آورد. حالا کار به این نداریم که این خیال واهی بود یا بااساس. در هر صورت این خیال مرا زنده و دلخوش می‌داشت ـ چه بنای دنیا همه بر وهم و خیال است. تا در سنه‌ی ۱۹۱۵ به‌واسطه‌ی پیشامدهای روزگار که تاروپود همه‌ی کارهای دنیا را از هم گسیخت و به‌واسطه‌ی بعضی علل مادی دیگر که عمده‌ی آن‌ها باز راجع به صعوبت وسایل زندگی و گرانی ارزاق و غیره بود به این‌جا افتادم و آن رشته‌ی باریک زندگی هم از دست رفت. حالا این حضرات وجه معاش بخورنمیری را هم که به بعضی می‌دادند از اول ماه سپتامبر قطع خواهند کرد و یک خرج سفر مختصری می‌دهند که با این اشکالات حرکت و موانع سفر که در هر قدم در پیش است و انسان قبل‌الوقت نمی‌داند در هرجا چقدر زیست باید بکند و با ملاحظه‌ی گرانی فوق‌العاده‌ی زندگی در تمام اروپا کفایت سفر تا پاریس را ندارد چه رسد به ایران و غالب آقایان هریک یا از خود چیزی دارند و متمول‌اند یا اقلا اعتبار و محل قرض دارند. فقط گویا شخص بنده است که فاقد هر دو فقره هستم و کار به‌کلی لاینحل است و به‌کلی مات و متحیرم که چه بکنم. اگر به ایران بخواهم برگردم با این خرج سفر از جمله‌ی محالات است و اگر در اروپا یعنی در همین‌جا که هستم بمانم، آن هم بعد از سه چهار ماه دیگر باز همین آش و همین کاسه خواهد بود بلکه به مراتب بدتر، زیرا که تا آن‌وقت این مختصر خرج سفر هم تمام خواهد شد و اگر بخواهم دوباره به پاریس بیایم و مجددا مشغول همان کارهای سابق شوم، آن وجه قلیل بل اقل از قلیل که از آن راه به من می‌رسید، با این گرانی ارزاق که لااقل چهار پنج مرتبه گران‌تر از قبل جنگ است، به‌هیچ‌وجه من‌الوجوه کفایت نمی‌کند و اصلا خیالش را هم نباید کرد. این است که باز عرض می‌کنم که به‌کلی متحیر مانده‌ام و ناچار و لاعلاج از غایت اضطرار به سرکار متوسل می‌شوم که در عالم رفاقت و دوستی از یکی از راه‌های دولتی و شعب غیرمتناهیه‌ی آن، قبل از حرکت‌تان به ایران یا بعد از ورود به ایران اسبابی فراهم بیاورید که یا بنده فورا به ایران بیایم و یا بتوانم باز هفت‌هشت ماهی در پاریس مانده جلد سوم تاریخ جهانگشای جوینی را تمام کنم. این‌همه وجوه گزاف که دولت برای فرستادن شاگرد به اروپا و آوردن معلمین به ایران خرج می‌کند، آیا ممکن نیست که بنده را هم در عداد یک شاگرد یا یک معلم محسوب کند و یک مددی و مساعده‌ای از طرف دولت به بنده شود؟

مخلص حقیقی صمیمی

محمد قزوینی
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوپنجم، بهمن ۹۶ ببینید.

نامه‌های محمد قزوینی به محمدعلی فروغی و عباس اقبال آشتیانی، با مقدمه‌ی دكتر احمد مهدوی دامغانی، به كوشش ایرج افشار و نادر مطلبی كاشانی، طهوری: ۱۳۹۴.