یزدان سعدی| ۱۳۹۶

روایت

آدم‌ها رفتارشان را از جغرافیایی که زندگی می‌کنند می‌گیرند. شمالی قرمز می‌پوشد تا وسط مزارع چای، از فاصله‌ی دور هم دیده شود. جنوبی سفید می‌پوشد تا وسط تابستان، مانع نفوذ گرما شود. همین تضادهای اقلیمی است که سبک‌های زندگی ما را به‌وجود می‌آورد. در روایت پیش رو، الهام فلاح که از بچگی میان دو اقلیم در رفت‌وآمد بوده از تفاوت‌های فرهنگی می‌گوید.آدم‌ها رفتارشان را از جغرافیایی که زندگی می‌کنند می‌گیرند. شمالی قرمز می‌پوشد تا وسط مزارع چای، از فاصله‌ی دور هم دیده شود. جنوبی سفید می‌پوشد تا وسط تابستان، مانع نفوذ گرما شود. همین تضادهای اقلیمی است که سبک‌های زندگی ما را به‌وجود می‌آورد. در روایت پیش رو، الهام فلاح که از بچگی میان دو اقلیم در رفت‌وآمد بوده از تفاوت‌های فرهنگی می‌گوید.

اوایل پاییز سال ۸۵ بود. نتایج آزمون استخدامی سازمان فنی‌و‌حرفه‌ای آمد. رتبه‌ام بد که نشده بود هیچ، خوب هم شده بود. رفتم مصاحبه، اولویت با بومی‌ها بود. مصاحبه‌کننده‌ اول نگاهی به مدل‌های مختلف مدارک و کارنامه‌هایم انداخت بعد به تعدد شهر‌هایی که این مدارک را ازشان گرفته بودم و خب شهری که این ساختمان فنی‌وحرفه‌ای و این اتاق مصاحبه تویش بود با همه‌ی آن‌ها فرق داشت. باتعجب نگاهی به پرونده و رزومه‌ام انداخت و پرسید: «همسرتون کجاییه؟» گفتم: «شمالیه اما تو همین بندر به دنیا اومده.» مرد پرسید: «همسرتون هم مثل شماست؟ این‌همه…» و باقی را خورد و به پرونده‌ی پخش‌وپلاشده‌ی من روی میز اشاره کرد. خواستم جواب بدهم باز پرسید: «تعهد می‌دی پنج سال توی همین شهر بمونی و خدمت کنی؟» جوابی نداشتم بدهم؛ حتی برای شش ماهش، دیگر چه رسد به پنج سال. خیلی واضح بود که استخدامم نکنند. استخدام یعنی ماندگاری در شهر و من آدمش نبودم.

بزرگ‌ترین دروغ زندگی من درست بیست روز بعد از تولدم، سر همین شهر گفته شد. محل تولد: بندرانزلی. من در بیمارستان فاطمه‌ی زهرای بوشهر به دنیا آمده بودم. جمعه‌ی یک روز گرم. حالا چرا شناسنامه‌ی یک دختر سبزه‌ی بوشهری را بندرانزلی می‌گیرند برمی‌گردد به پدر و مادرم. آن‌ها بوشهری نبودند و ارتشی بودن پدرم تنها بهانه‌ی تغییر مکان زندگی‌شان از منتهی‌الیه سواحل شمالی به منتهی‌الیه سواحل جنوبی کشور بود. حتما برای مادر نوزده‌ساله و پدر بیست‌وسه‌ساله‌ام حفظ این اصالت خیلی‌خیلی مهم بوده که بیست روز دست نگه می‌دارند تا بتوانند به هر ترفندی شناسنامه‌ی قلابی بگیرند. این بود که محل تولد من جای بندر بوشهر شد بندرانزلی. تمام سال‌های خردسالی و کودکی و نوجوانی‌ام، بغل گوشم یک چاه عمیق تعارض بین شمال و جنوب دهان گشوده بود. این‌که من شمالی‌ام یا جنوبی سوال مهمی بود که اگر از مادر و پدرم می‌پرسیدی پاسخ مسلمی داشتند اما از خودم نه. مدرسه‌ی ابتدایی‌ام مملو از بچه‌های عرب‌زبان جنگ‌زده و مهاجر بود. برای بچه‌های جنگ‌زده چیزی بدتر از حضور یک بچه‌ی شمالی نبود. شمال یعنی نه جنگ نه آژیر نه بمباران و نه آوارگی. حتی توی جنگ هم شمال یعنی عروسی و خوشی و ساحل دریایش که نه به نفت چاه‌های کویت آلوده بود و نه مدفن لاشه‌ی هواپیمای ایرباس. یک شمالی برای جنوبی‌ها مظهر رفاه و خوشگذرانی و بی‌دردی بود و برنج درجه یک. با تمام شدن مدرسه، خستگی نه ماه کلنجار رفتن با بچه‌هایی که من را از خودشان نمی‌دانستند، بار چمدان می‌شد تا برود سمت اصالت و خاستگاه آبا و اجدادی‌. یک دختر سیاه‌روی گوشه‌گیر بین بچه‌های سفید لپ‌گلی گیلانی. حالا باید به همه ثابت می‌کردم من شمالی‌ام اما فایده نداشت، کل فامیل ماجرای کذب شناسنامه‌ام را می‌دانستند. تا بزرگ شوم و کمی رعایت غرورم را بکنند، اسمم الهام نبود. من برای پنج تا عمه و چهار تا دایی و دو تا خاله و گردانی از قوم و خویش‌های سالی‌یک‌بارم، دختر سیاه بوشهری بودم. این اسمی بود که همه‌ی همکارهای پدر و زن‌هایشان هم که همسایه‌‌مان توی شهرک نظامی‌نشین بودند، با آن صدایم می‌کردند. مادر یادم داده بود هرکی این‌طور صدایم کرد بگویم من شمالی‌ام، فقط پوستم تیره است آن هم به‌خاطر آفتاب. طفلی زیاد دکتر می‌برد من را، افاقه نمی‌کرد.

این رفت‌وآمدهای گهواره‌ای بین شمال و جنوب، روی فاجعه‌بارش را توی فرودگاه نشان می‌داد، چه وقت رفتن به گیلان چه وقت برگشتن به بوشهر. آن سال‌ها نه دستگاه اشعه‌ی مادون قرمز بود نه ایکس‌ری نه هیچ‌چیز دیگری که بشود بدون باز کردن زیپ، محتوای چمدان و ساک را دید. این بود که بار و بنه‌ی ما گشوده می‌شد و می‌شدیم مایه‌ی تفریح کارمندان فرودگاه. چرایش هم این بود که توی حیاط پشتی خانه‌ی بوشهرمان چندتایی درخت موز داشتیم. از اسفند که گل بزرگ و خربزه‌ای‌شکل بنفش روی درخت سر می‌زد، مادر تلفنی به شش خواهر و برادرش مژده می‌داد که با موز می‌آید. آن سال‌ها این‌طور نبود که عزا و عروسی موز ریخته باشد. کیمیا بود. شأن و منزلتی داشت که یک‌هزارمش را حالا ندارد. پدر موزها را سبز و نارس که بود می‌چید. بوته‌‌ی بزرگ و سنگین‌شان را توی گونی کنفی می‌کرد و سر گونی را هزار دور مفتول می‌پیچید که باز نشود اما تا می‌رسیدیم فرودگاه، همین هزار دور مفتول را با هزار بدبختی باز می‌کردند تا موزهای سبز و سفت یکی‌یکی وارسی شوند. بعدش هم دیگر چیزی برای بستن سر گونی پیدا نمی‌شد. من و مادر و خواهر کوچکم که تا توانسته بودیم آلاگارسون کرده بودیم می‌ماندیم با یک خوشه پنجاه شصت‌تایی موز، آن هم سبز که صد البته نباید می‌رفت توی بخش بار پرواز. هر بار این خوشه‌ی موز را بهانه می‌کردم و گریه می‌کردم؛ این گریه بابت بغض جمع‌شده‌ای بود از تماشای یک پدر وظیفه‌شناس ارتشی که پشت شیشه برای ما دست تکان می‌داد و داشتیم توی خرماپزان تنهایش می‌گذاشتیم. عکس این ماجرا را وقت برگشت داشتیم. حتی چند پرده زننده‌تر؛ آن ‌هم به‌خاطر بوی سیر و ماهی دودی و زیتون که از توی صد تا چمدان هم می‌زد بیرون. مادر کل گیلان را در مقیاسی که فقط قابل حمل باشد با خود می‌کشاند بوشهر. داشت با یک گارد کاملا بسته و غیرقابل نفوذِ یک زن گیلانی در بوشهر زندگی می‌کرد. حاضر نبود قیافه‌ی میگو را ببیند چه رسد به طبخ آن. درباره‌ی دال عدس و سمبوسه‌های تند دستفروش‌های لب ساحل و بامیه‌های چرب و شیره‌دار بازار صفا و الوک و سه‌پستون و گارُم زنگی هم همین‌طور. اگر هرکدام این‌ها را توی مدرسه می‌چشیدم نباید بروز می‌دادم. ما گیلانی اصیلی بودیم که هوای بوشهر برای پوست و مویمان بد بود و غذایش به ذائقه‌مان نمی‌ساخت و نمی‌توانستیم مثل همکلاسی‌های جنوبی‌‌مان دست و پا و موهایمان را حنا بگذاریم. این وسط فقط یکی دو تا چیز جزئی بود که مادر باهاشان کنار آمده بود. رطب تازه و خارک و خرمایی که با روغن سرخ شود و رویش چهار تا تخم‌مرغ بشکنی و با لواش شور بوشهر بخوری و همین بشود شام و بعدش خواب. البته وقت‌هایی که می‌رفتیم شمال، برای همین دو سه قلم زیاد تبلیغ می‌کرد. یک ‌بار بابابزرگم خارک را گذاشت دهانش و دهانش که مچاله و گس شد با دلسوزی به مادرم گفت این‌ها را نده بچه‌هایت بخورند، عیب‌دار می‌شوند.
 

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوپنجم، بهمن ۹۶ ببینید.