در زندگی اکثرمان کسی هست که دلمان به حضورش گرم است و خیالمان راحت که در سختیها هوایمان را دارد. گاهی آنقدر به این امنیت عادت میکنیم که حواسمان نیست اگر او ضعیف و نیازمند شد چه كار باید کنیم. دلیا افرون، نویسندهی آمریکایی، در این روایت از روزهای قبل از پایان زندگی خواهر همیشه هواخواهش نورا میگوید.
وقتی پدر و مادر میمیرند، رویا هم میمیرد. رویای اینکه روزی خودِ واقعیات را ببینند (و شاید رویای اینکه روزی همان پدر و مادری بشوند که آرزویش را داری) در مورد خواهرها هم همینجوری است؟ آیا من میخواستم نورا بفهمد، بداند که من هم مثل خودش قویام و همیشه سعی کردهام شبیهش باشم و توی این دورانِ وحشتناک سر پا بمانم؟
همیشه از نظم و انضباطش حیرت میکردم. البته نه در مقام یک نویسنده. همهی ما چهار تا خواهر ـ بچه که بودیم بهمان میگفتند دختران اِفرون (نورا، دلیا، هِیلی و اِیمی) ـ آدمهای منضبطی هستیم. وقت کار و نوشتن که میشود، دختران نمونهی مادرمان میشویم: منضبط و باانگیزه ولی نورا حتی همان وقت هم که با آن سرطان خون کشنده مبارزه میکرد، تمرکز داشت. من وقتی میترسم ذهنم به هم میریزد ولی او باز از دکترها سوالهای سخت میکرد و جوابها را با دستخط باشکوه و مطمئنش یادداشت میکرد؛ اگر من جایش بودم فقط میتوانستم چند تا کلمهی زشت و بیمعنی گوشهی کاغذ بنویسم. (واقعا هیچچیز نیست که خواهرها راجع به هم ندانند و با هم مقایسهاش نکنند، حتی مهارت خوشنویسی و یادداشتبرداری) آیا بخشی از وجود من بود که هنوز میخواست نظر او را به من عوض کند، تا دیگر پیش خودش فکر نکند آشفتهحالم؟
رابطهمان آنقدر محکم و قوی بود که هر روز به بیمارستان میرفتم و توی راه فکر میکردم وقتی رسیدم اونجا غذا میخورم. توی آپارتمانش هم که بودیم و با هم مینوشتیم، همیشه همین فکر را میکردم. نورا یخچال بینظیری داشت. معمولا یک نصفهبوقلمون یا چندتکه مرغ سوخاری توی یخچالش پیدا میشد. حتما نورا غذایی چیزی تو یخچالش داره. این را که سرطان داشت و شیمیدرمانی شده بود توی محاسباتم نمیآوردم، فقط انتظار داشتم بهم غذا بدهد. معمولا هم ساندویچهای کرهی بادامزمینی و مربا که شوهرش درست کرده بود و نورا نخورده بود، گیرم میآمد.
همهی آدمهای درگیر این بیماری محکم بودند. همگی متعهد و فداکار. زنی که سرگرم کردن دیگران برایش عشق، هنر، وسواس و مذهب بود، گیر یک مشت آدم افتاده بود که تلاش میکردند خوشحالش کنند و دعا میکردند که گلبولهای سفید خونش جوانه بزنند و مغز استخوانش بارور شود.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوپنجم، بهمن ۹۶ ببینید.
اين روایت با عنوان Losing Nora سال ۲۰۱۳ در مجموعهزندگینگارهیSister Mother Husband Dog (Etc.)منتشر شده است.