از این شنبه دیگر میرویم کلاس زبان ثبتنام میکنیم، دیگر مینشینیم پای پایاننامه و به روز دفاعمان فکر میکنیم، ساقهطلایی میخریم و دیگر شام نمیخوریم، پلیاستیشن دوستمان را پس میدهیم، مَت یوگا میخریم و دیگر ورزش میکنیم... اما روزها میآیند و میروند و این شنبهها و دیگرها نمیآیند. در روایت پیشرو سروش صحت از یکی از همین شنبههایی میگوید که دیگر قرار بوده سیگار را ترک کند.
«میشه بهخاطر من سیگار نکشی؟»
مادرم باحوصله برایم گفت که سیگار چه بلاهایی سر آدم میآورد، اینکه ریه را داغان میکند، باعث صد نوع سرطان میشود، نفس را کم میکند، جان آدم را میگیرد، اینکه دهان و تن و بدن و لباس سیگاریها بوی سیگار میگیرد و اینکه آدم وابسته میشود. بهنظرم وابستگی از همه بدتر بود. مادرم درست میگفت، هیچ اتفاقی بدون سیگار معنا پیدا نمیکرد. موقع غم سیگار میخواستم، موقع شادی هم سیگار میخواستم. وقتی خسته بودم سیگار میخواستم، وقتی سرحال بودم باز هم سیگار میخواستم. وقتی به موضوعی فکر میکردم سیگار میخواستم و وقتی هیچ فکری به ذهنم نمیرسید هم سیگار میخواستم. مادرم کلی حرف زد و توضیح داد و آخرسر گفت: «میشه بهخاطر من سیگار نکشی؟»
به چشمهایش نگاه کردم و همانجا تصمیمم را گرفتم. به مادرم قول دادم که دیگر هیچوقت سیگار نخواهم کشید و برای اینکه خیالش راحت باشد همانجا تمام سیگارهای باقیمانده در پاکت سیگارم را له کردم و بستهاش را مچاله کردم و انداختم در سطل و تمام.
آن شب خوابم نمیبرد. میدانستم که شب سختی در انتظارم خواهد بود و خودم را آماده کرده بودم. عزمم جزم بود. کتابی باز کردم که بخوانم اما کتاب خواندنم نمیآمد. خواستم فیلم ببینم اما فیلم دیدنم هم نمیآمد. هیچ کاریام نمیآمد، مثل مرغ سرکنده بودم. بیقرار، بیقرار، بیقرار. باید کمی راه میرفتم، باید با خودم حرف میزدم و خودم را آرام میکردم. همیشه وقتی با مشکلی مواجه میشوم راه میروم، فکر میکنم، با خودم کلنجار میروم و بالاخره راه حلی پیدا میکنم. باید تحمل میکردم، باید این شب لعنتی را پشت سر میگذاشتم.
میدانستم که سه چهار روز اول سخت است و بعد آسان میشود و هفتهی اول که بگذرد آسانتر هم میشود و بعد هفتهی دوم آسانتر و یک ماه که بگذرد فقط گاهی چند لحظهای آدم یاد سیگار میافتد و کافی است آن چند لحظه بگذرد. بعد از مدتی این یاد و یادآوری هم کمرنگ و کمرنگتر خواهد شد. لباس پوشیدم. به هال که آمدم دیدم مادرم نشسته. شبها دیر میخوابید. پرسید: «کجا میری؟»
گفتم: «میرم یه کمی قدم بزنم.»
پرسید: «دلت سیگار نمیخواد؟»
گفتم: «چرا، خیلی میخوام.»
گفت: «نکشی ها.»
گفتم: «معلومه که نمیکشم.»
در خیابانهای خلوت شب قدم زدم و سعی کردم به هرچیزی جز سیگار فکر کنم ولی به هیچ چیزی جز سیگار فکر نکردم. یادم آمد دوستم که میخواست سیگار را ترک کند مدتی سیگار خاموش میکشید، میگفت از نظر روانی همین که سیگار را بین لبهایش میگذارد آرام میشود، بهنظرم فکر خوبی بود. از اولین بساط سیگارفروشی که دیدم یک نخ خریدم و بیآنکه روشنش کنم بین لبهایم گذاشتم و راه افتادم. به سیگار خاموش پکهای عمیق میزدم. این کار واقعا آرامم کرد. دیگر دلم سیگار نمیخواست. از کنار سیگارفروش بعدی که رد شدم سیگار را روشن کردم. مطمئن بودم یک کام بگیرم دیگر نخواهم کشید، فقط میخواستم این هوس لعنتی رهایم کند. یک پک عمیق زدم و همهچیز درست شد. همانجا کنار خیابان نشستم و هفت نخ سیگار پشت سر هم کشیدم.
به خانه که برگشتم مادرم هنوز بیدار بود. نگاهم کرد ولی نه چیزی پرسید و نه چیزی گفت. کاش نکشیده بودم.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردین ۹۷ ببینید.