Kambli Priya

روایت

هر چه از کودکی بیشتر می‌گذرد، خاطراتش توی ذهن‌مان رنگی‌تر و جادویی‌تر می‌شود. آن روزهای معمولی و حوصله‌سربر، دست‌نیافتنی‌ و خواستنی‌ می‌شود و مرور خاطرات کودکی ما را در حسرتی شیرین فرو می‌برد. مادور جفری، بازیگر و نویسنده‌ی هندی، در این روایت از تفریحات خاطره‌انگیز روزهای کودکی‌اش می‌نویسد.

همگی مشتاقانه منتظر پیک‌نیک خانوادگی در دهلی بودیم. آماده ‌شدن برای پیک‌نیک کمک می‌کرد تا دلشوره‌های آزاردهنده را فراموش کنیم و ذهن‌مان از کسالت و روزمرگی دور شود. بهترین روزهای زمستان بود: آفتابی و سرد. البته زمان بارش باران‌های موسمی هم ـ با آن نسیم‌های ملایم، خنک و مرطوبِ رمانتیکش ـ همان‌قدر جذاب بود. کم پیش می‌آمد مقصد انتخابی‌مان صحرایی باشکوه باشد. نه، دهلی که بودیم ترجیح می‌دادیم به قلمروی خانوادگی برویم، مثلا باغ زیبای یک آرامگاه قرن‌ هجدهمی یا قصری قرن دوازدهمی در حومه‌ی شهر مورد علاقه‌مان که ارتباط عمیق‌مان با سرزمین و تاریخش را تصریح می‌کرد. همه‌ی خانواده به پیک‌نیک می‌آمدند. درکودکی‌ام فکر می‌کردم هیچ خانواده‌ای در دنیا وجود ندارد که کمتر از سی ‌نفر جمعیت داشته باشد. اگر مراسم بزرگ و مهمی داشتیم، جمعیت‌مان از این هم بیشتر می‌شد و به یکی ‌دوهزار نفر می‌رسید.

از صبح خیلی زود برای پیک‌نیک آماده می‌شدیم. تمام خانم‌های قدکوتاه خانه ـ همگی واقعا قدکوتاه بودند ـ در آشپزخانه به جنب‌و‌جوش می‌افتادند. یکی سیب‌زمینی‌ها را با سس گوجه‌فرنگیِ زنجبیلی مخلوط می‌کرد، یکی دیگر روی چهارپایه‌ی کوتاهی می‌نشست و مقدار زیادی پوریس (نان‌های کوچک پفی که با روغن زیاد سرخ می‌شوند) را با وردنه صاف می‌کرد، یکی دیگر گوشت‌های قل‌قلی را کف دست‌های خیسش شکل می‌داد. ترشی‌ها از شیشه‌ی ‌ترشی بیرون آورده می‌شدند، میوه‌ها در سبد بسته‌بندی می‌شدند و ظرف‌های یک‌بارمصرف سفالین موتکِینا (فنجان‌های بدون دسته برای نوشیدن چای و آب) به‌دقت شسته می‌شدند.

از آشپزخانه، جایی که بو‌های مختلف یادآور شادی و خوشحالی دقایقی دیگر بودند، می‌دویدم به سمت خدمتکارهایی که زغال‌ها و منقل‌ها را بسته‌بندی می‌کردند. بعد باسرعت به سمت گاراژ می‌‌رفتیم؛ جایی که صندوق‌عقب ماشین‌ها به‌ زور و زحمت با زیراندازها، ملافه‌ها، قابلمه‌ها، ماهیتابه‌ها، خلاصه همه‌ی لوازم پیک‌نیک پر می‌شدند. خدمتکارها همگی در این کار ماهر شده بودند و با دقتی نظامی کارها را انجام می‌دادند.

دو ماشین، یک دوج براق و یک فورد، جلوی مسیر آجری گاراژ حاضر و آماده بودند. معصوم‌علی، راننده‌ی کلاه‌فینه‌به‌سرِ باباجی، تا آخرین لحظه دستمال گردگیری را برای تمیزتر کردن ماشین‌ها به بدنه‌شان می‌کشید.

مدت‌ها بود که در هنرِ جا دادن سی نفر در دو ماشین به استادی رسیده بودیم. اولین ردیف تشکیل می‌شد از خانم‌های قدکوتاه و نوجوان‌ها که لبه‌ی صندلی عقب ماشین می‌نشستند. بچه‌های لاغرِ ده سال تا دوازده‌ساله روی پای نوجوان‌ها بودند. ردیف سوم را، که روی پاهای ردیف دوم می‌نشستند، بچه‌های زیر ده تشکیل می‌دادند. مردان بلندقد و خدمتکارها جلوی ماشین جا داشتند و روی پاهایشان ده دوازده‌ساله‌های چاق می‌نشستند که سبدها و قابلمه‌هایی را که در صندوق‌عقب جا نشده بود نگه می‌داشتند.
ماشین‌ها قژقژکنان و جیرجیرکنان روشن می‌شدند. فورد جلوتر از دوج از میان دروازه‌کشمیری دهلی قدیم عبور می‌کرد، از کلیسای سنت جیمز که یک هندی انگلیسی در قرن نوزدهم‌ ساخته بودش می‌گذشت، قلعه قرمز قرن هفدهمیِ شاه جهان را پشت سر می‌گذاشت و از راه دروازه‌ی دهلی جنوبی از دهلی قدیم خارج می‌شد. کمی بعد وارد بلوارهای سه‌لاینه‌ی محله‌ی لوتيِنزِ دهلی نو می‌شدیم. این‌جا همان‌جا است که دولتمردان و والیان انگلیسی که هندی‌ها آن‌ها را «لات‌صائب» (اربابْ صاحب) خطاب می‌کردند حکومت می‌کردند. زیر ساختمان چهارو‌نیم‌هکتاری قصر (که هم‌اکنون به محل اقامت رسمی رئیس‌جمهور هند تبدیل شده) زیرزمینی به سبک ادواردی وجود داشت که به طبقات بالا راه داشت و پُر بود از اتاق‌های خدمتکارها، ظرفشوی‌خانه‌ها، نانوایی‌ها و انباری‌ها و حتی دستگاه چاپ برای انتشار منوهای بی‌شمار غذا. زمانی که والیان برای ناهار می‌آمدند گروه‌های موسیقی می‌نواختند و رهبر گروه همیشه یک آهنگ را انتخاب می‌کرد: «رست‌بیف انگلستان کهن». (ما بچه‌ها هم این داستان‌ها را شنیده‌ بودیم و هروقت کسی خیلی نجیب‌زاده‌مآبانه رفتار می‌کرد به‌تحقیر می‌گفتیم: «لات‌صائب‌بازی درنیار.»)
 

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردین ۹۷ ببینید.

این روایت با عنوان Family Picnics in Delhi سال ۲۰۰۵ در مجموعه‌زندگی‌نگاره‌یClimbing the Mango Trees: A Memoir of a Childhood in India منتشر شده است.