موقع خانهتکانی مادرها اصرار دارند همهی خانه را یک بار بیرون بریزند و از نو بچینند، چه وسایل دمدست را چه کارتنهای ته انباری و گوشهی کمد را. ته کمدها در جعبههای یادگاری کارتپستالها معمولا عضو ثابتاند، عکسها و نقاشیهای رنگورورفته که نگاه کردن بهشان یاد چیزی یا کسی را در ما زنده میکند، تصاویری که از کلمات عبور میکنند و رنجها و شادیهای فراموششده را به یادمان میآورند. ذات کارتپستال یادآوری است. اصلا برای همین جملهی مهمِ «به یادت هستم» طراحی شده. موجز و مختصر، که بشود در شادی عید یا تنگنای جنگ یا وقت دلتنگیهای بزرگی که کلمات نمیتوانند بارشان را روی دوش بکشند فریادرس باشد؛ فریادرسی که ته انباری تاریک و گوشهی کمد، وسط شلوغترین خانهتکانیهای دنیا هم بلد است چطور کارش را انجام دهد.
خیالتان تخت
لیلا یساقی
سال ۶۵ بالاخره عمو نصرت رفت سربازی، با زن و دو تا بچهی کوچکِ پشت هم که ثمرهی ازدواج عاشقانهاش در هفدهسالگی بودند. چهلوپنج روز توی یک پادگان بزرگ نزدیک شهرمان، چسبیده به جنگل، مستقر بودند تا تیراندازی و آمادگی رزم یادشان بدهند. چهار جمعه، مادربزرگ من و خواهرم را لباس زشت مهمانی میپوشاند، یک قابلمه مرغ و پلو درست میکرد، دو تا هندوانهی بزرگ میخرید و با مینیبوس میرفتیم تا دم جادهی خاکی ِسربالایی که یک جایی به پادگان میرسید. توی گرمای تابستان هندوانهها را هنهنکنان میکشیدیم تا به عموی سرباز برسیم. مادربزرگم مینشست چادرش را میکشید روی صورتش و طبق وظیفهی مادری هی بدون اشک گریه میکرد. عمو و رفقایش هندوانههای شیرین را قاچ میکردند و روی چمنها میگفتیم و میخندیدیم و میخوردیم آنقدر که مادربزرگ هم فراموش میکرد پی گریه را بگیرد.
بعد از آموزش اما اوضاع عوض شد. عمو را فرستادند کردستان، جایی نزدیک مریوان که میگفتند جنگ است. دیگر جمعهها زنعمو دختر و پسر کوچکش را برمیداشت و میآمد خانهی ما؛ امید همیشه کاپشن پفی میپوشید و ناهید پیراهن بافتنی. هر بار که میآمدند از عمو یک کارت و یک نامه رسیده بود. کار مادربزرگ و زنعمو گریه و زاری بود. جلوجلو عمو را شهید کرده بودند اما از کارتهای عمو معلوم بود روحیهی عاشقپیشه و شنگولش را حفظ کرده است. همهی کارتها عکسهای رنگی دختربچههای کرد بود با لباسهای محلی و ژستهای قشنگ، هنرپیشههایی که نمیشناختیم و منظرههایی از شادیهای دستهجمعی و عروسیهای محلی.
نزدیک عید گفتیم ما هم برای عمو کارت بفرستیم. با خطکشیهای سنگین و رنگین مادربزرگ یک کارت تبریک خریدیم. همهی بچهها پول جمع کردیم و در حد وسعمان یک اسکناس پنجاهتومانی لای کارت گذاشتیم که بشود عیدی نوروز ۶۶ برای عموی سربازمان. جواب کارت خیلی زود آمد. دو تا دختربچه با لباس عروس که جلوی پردهای شبیه پردهی اتاق مهمانی خانهمان دستهای هم را گرفته بودند، انگار که من و خواهرم بودیم در لباسهایی که همیشه آرزو داشتیم بپوشیم و خط قرمزهای مادربزرگ نمیگذاشت. شعارش این بود: لباس دختر باید خیلی سنگین باشد. به دامن و جوراب و بلوز توری اعتقادی نداشت. همیشه عیدها ما را میبرد پیش آقای غلامی لباسفروش مورد علاقهاش و برایمان یک جفت پیراهن تکرنگ کمرکش میخرید با شلوار و روسری همرنگ و کفشهایی که نه پاپیون داشته باشد، نه پاشنه، نه بند زیادی.
کارت مثل پیغامی از بهشت بود. دست به دست میچرخید و همه متفقالقول بودند که ما دو تا هستیم؛ پرده هم که پردهی مهمانخانه است. دیگر مریوان و دوروبرش برای من جنگ نبود، دلنگرانی شهید شدن عمو نبود، دعاهای مادربزرگ پشت نمازهای طولانی صبح نبود. تصویری که عمو در روزهای سربازیاش از جنگ برای ما میفرستاد با تصاویری که به دست هممدرسهایهایم میرسید فرق داشت. شادیهای کوچکی بود که انگار از لای غمهای بزرگ بیرون میکشید و روانه میکرد طرف ما تا خیالمان را از بابت خودش و جنگ و بمباران و کوپن و مانور و زمستان و همهچیز راحت کند.
داستان نیلوفر
الناز بنابهبهانی
نابترین لحظات کودکیام با او گذشت. پابرهنه توی چمنها میدویدیم، از درخت انار مادربزرگم بالا میکشیدیم و دستوبالمان خونینومالین میشد. بعدش با ذوق و شوق مینشستیم و روی زانو و کف دست هم چسب زخم میزدیم. با هم مسابقه میدادیم که فقط روی گلهای قالی پا بگذاریم و روی شاخ و برگها نرویم. لباسهای مادرهایمان را میپوشیدیم و کلافهشان میکردیم. من تازه الفبا یاد میگرفتم و او با سن کمش پابهپای من مشق میکرد. آنقدر عطش داشت که زودتر از من خواندن و نوشتن یاد گرفت. لج من را با بلد بودنش درمیآورد و به غلطهای املاییام میخندید. دنیایمان پر از رنگ، بازی و بیخیالی خاص دختربچهها بود. شبیه کارتونهای دوران بچگیمان بودیم، حنا در مزرعه و هایدی در کوهستان… بهگمانم از فعلهای ماضیای که به کار بردهام آخر قصه را میتوانید حدس بزنید. نیلوفر را از دست دادم. مریض شد و برای درمان همراه پدر و مادرش از ایران رفت. هرچه بین من و نیلوفر و کودکیمان بود همراه تمام اسباببازیها، کتابها و عکسهایش ناگهان محو شد، گم شد. تنها چیزی که برایم ماند همین کارتپستال است که بیست سال با خودم از این خانه به آن خانه بردهام. همانی که زیرش با من خداحافظی کرده و آن را توی هفت سوراخ قایم میکنم. شبیه داستانش که جایی در هزارتوی ذهنم قایم کردم. شبیه خود کوچکم که وقتی خبر رفتن نیلوفر را شنید، دوید توی کمد، از رختخوابها رفت بالا و در را بست، توی تاریکی نشست و به دنیای بینیلوفر فکر کرد. به آبتنیها و از در و دیوار بالا رفتنهای بینیلوفر. تازگی بالاخره تصمیم گرفتهام کارتپستال را از بین خاطرههای قایمشده بیرون بیاورم و بگذارم روی میز کارم، جلوی چشم. میخواهم دستخطش جلوی چشمم باشد و به دستهای کوچکش فکر کنم وقتی فتحه را برعکس نوشته و خداحافظ را خداحافز از آب درآورده. نیلوفر بخش تلخ و شیرین بزرگی از زندگی من بوده است. تصمیم گرفتهام حال روزهای خوبِ بودن با نیلوفر را توی زندگیام دوباره پیدا کنم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردين ۹۷ ببینید.