پسرها قالب میگیرند، شبیه مىشوند، تکرار مىکنند. پدران میایستند و تماشا میکنند، تقلاها را میبینند، دور شدن و نزدیک شدنها را. پسرها میخواهند شبیه باشند یا نباشند، میخواهند نسخهی پدرشان باشند یا نباشند. پدرها اما این راه را قبلا رفتهاند، قبل از پسرشان این کش و واکشها را داشتهاند.
پسران و پدرانشان اگر در چیزی شریک باشند در همراهی همین مسیر است، در این مسیری که یکی میکوشد و یکی تماشا میکند، بعد آن پسر لباس پدر را میپوشد و قدم برداشتنها و راه رفتنهای پسرش را تماشا میکند. حالا پسرانی که نویسنده شدهاند شاید بهتر بتوانند تماشاگر پدران باشند.
جعفر مدرس صادقی
ین تابلویی که پشت سر ماست کار یک نقاش خیلی معروف است که اسمش را نمیگویم: نقاشی آبرنگی از مدرسهی چهارباغ اصفهان. گنبد مدرسه، حجرههایی که دورتادور حیاط این مدرسهاند و نهر آبی که آن وسط است توی این عکس پیداست. یک زمانی توی این حجرهها پُر از طلبههایی بود که اینجا درس میخواندند و از توی نهری که از آن وسط رد میشد آب سبزی جاری بود. آب آبی من هرگز ندیده بودم. آب آبی مال دریا و اقیانوس است. آب این نهر و همهی نهرهای دیگری که توی محلههای دیگر شهر ما جاری بود همه سبز بود. به این نهرها مادی میگفتیم و حالا هم مادی میگوییم. همهی مادیهای شهر ما شاخههایی بودند از درختی به اسم زایندهرود. آب این درخت هم ــ وقتی که آب داشت ــ سبز بود. برگهای این درختهایی هم که پشت سر ماست یک زمانی سبز بوده، اما حالا زرد است. هر برگ سبزی یک زمانی زرد میشود و هر برگ زردی یک زمانی میریزد. این قانون رنگهاست، قانون برگهاست. کاریش نمیشه کرد. همینه که هست.
حسین مهکام
در زمان این عکس، ششسالهام. قریب سی سال پیش. لوکیشن عکس اصفهان است. ما البته ترکزبانیم و عکسِ سفر است. پشت سرمان سازهای شبیه کلیسا به چشم میخورد اما نور غیرحرفهای دوربین دمدستی نگاتیو، تمرکزش بر حوضی است که به آن تکیه دادهایم. دههی شصت است. اوج تناقضهای جاری توی خانوادهی عجیب ما که مرا میان خودش بزرگ کرد و کارم به نوشتن کشید. مرحوم پدربزرگم روشنفکر متمایل به نگرهی ملی مذهبی بود و تا اواخر عمرش کراواتش را باز نکرد. پدرم وکیل دادگستری بود و خطاط و خوشصدا و در زمان این عکس، بهشدت نگران آرمانهای انقلابیاش. عکس باید کمی بعد از رفتن فرید به اروند و بازنیامدنش باشد. دیگرانی هم بودند. آرمانخواه چپ زندانرفته هم داشتیم مثلا. من میان بحثهای ایدئولوژیک قد کشیدم. توی عکس، تیشرت لوفت هانزا به تن دارم؛ نشانهای بزرگ از گذشته.
جواد رسولی
پارک جنگلی سیسنگان، تابستان ۵۸. من حالا تقریبا همان سن شما را در این عکس دارم. فکر میکنم این تنها تغییری است که در اوضاع ایجاد شده. بقیه همان است که بود. بالا و پایین میشویم و در این بالا و پایینها، من همچنان از جهان میترسم و جایم نامطمئن است. تنها چیزی که خیالم را از نیفتادن راحت میکند شمایید که همیشه آنجا بودهاید. حضوری محکم و متناسب و موزون. همهچیز خیلی ساده و سرراست است و حتی کیفیت عکس که نتیجهی کار یک دوربین پولاروید قدیمی است، ذرهای از وضوح چیزی که در آن لحظه ثبت شده و سالهای سال تداوم یافته و همچنان آنجا است کم نمیکند: صلابتی که دل را قرص میکند و در میان انبوه ترسها لبخند میآفریند. هم روی لبِ آن بچهی توی عکس، هم روی لب منِ امروز که از قدرت این تصویر لذت میبرد و همزمان حسرت میخورد.