قصهی فلیچتا فرارو و ایران قصهی بلندی است با عمری سیساله. یک شروع محکم دارد و یک میانهی پرفراز و نشیب. خوب دارد و بد. تلخ دارد و شیرین. قصهی فلیچتا و ایران قصهی آشنایی است. قصهی یکی که دارد از دور نگاهمان میکند. یکی که به ما کمک میکند خودمان را با چشم دیگری دوباره تماشا کنیم.
صبح روز یکشنبه، در آپارتمانی در مرکز شهر فلورانس، خانم دکتر فلیچتا فرارو پشت میزی گرد نشسته و جلد کتاب انجیرهای سرخ مزار را تا میزند. میز مال آنجا نیست. آن را از جمعهبازار تهران خریدهاند. پتهی رویش را هم از کرمان و کاسهی نقرهای را که قفل و سنجاق و بند توی آن است از بازار اصفهان. لیوانهای بلور آبی هم مال تهران است. مغازهای در خیابان نوفللوشاتو، که خیلی محلی است. همه بلدش نیستند.
پنجرهی روبهروی فلیچتا چهارطاق باز است و باد سرد نوامبر شمال ایتالیا کاغذهای رنگی روی میز را به هم میزند. فلیچتا سردش نیست. پیراهن مخمل قرمزی پوشیده و سربند قرمزی دور سرش پیچیده. سربند برای پوشاندن موهای تنکش است. همان چند لاخ، که هزارمین شیمیدرمانی برایش باقی گذاشته.
فلیچتا جلد کتاب را لوله میکند. با روش متفاوتی که خودش پیدا کرده. لوله را طور خاصی برش میزند و مقوا تبدیل میشود به مهرهی درشتی برای گردنبند. فلیچتا مهره را که حالا فقط حالی از رنگهای سفید و سبز و سرخابیِ جلد کتاب در آن پیدا است، روی میز میگذارد و مهرههای مقوایی دیگر را از جعبهای چوبی که روی آن نستعلیق نوشته بیرون میآورد. رنگها جسورانه هماهنگ میشوند. با تندترین تضاد ممکن. طلسمی نقره را که از خیابان جمهوری خریده و برای همین کار کنار گذاشته برمیدارد و آن را همراه مهرهها از رشتهی چرمی رد میکند. گردنبند را دور گردن ورمکردهاش اندازه میزند. فقط مانده گره. انگشتهایش چند بار دو سر بند را به هم میپیچد و باز میکند. گره ساخته نمیشود. فلیچتا گیج شده. یادش نمیآید باید چه کند. شیمیدرمانی حافظهاش را برده. بعد از چند تلاش نافرجام بند و مهره و طلسم را رها میکند و بلند میشود میرود بیرون. باد تندی میوزد. مهرهی خاکستری روی میز میغلتد، از چین و شکن سوزندوزیهای پته میگذرد و روی کف چوبی خانه میافتد.
فلیچتا برای کارهایی که میخواهد قبل از رفتن بکند وقت زیادی ندارد. مثلا میخواهد با پنج کتاب از ادبیات کلاسیک ایران یک مجموعه را بهایتالیایی در انتشارات کوچکش منتشر کند ـ تا حالا نُه کتاب از ادبیات معاصر ایران چاپ کرده ـ و میخواهد انتخابهایش را همین امشب نهایی کند. نویسندههای کلاسیک ایران را خوب میشناسد؛ دانشور، ساعدی، دولتآبادی… در خانهاش با مترجم فارسی به ایتالیایی جوانی که پیدا کرده سر انتخاب بین کتابی که مهمتر است و کتابی که دوستتر دارد بحث میکند. در بحث کوتاه نمیآید. سریع و با صدای بلند حرف میزند. توی حرف من و مترجم جوان میپرد. چراغهای خانه خاموش است. تنها نور اتاق، نور چراغ مطالعهای است که جلد اهل هوای ساعدی را روشن کرده. کتابی که سالها پیش خودش بهایتالیایی ترجمهاش کرده. چراغها خاموشاند اما اگر روشن باشند معلوم است که خانهی فلیچتا یک ایران کوچک است در دل فلورانس. میز، فرش، کاناپه، تمام وسایل دکوری و ظرف و ظروف، همه از ایران آمدهاند. فلیچتا با یک کامیون، هرچه را توانسته آورده. نقاشیهای روی دیوار هم همه از هنرمندهای معاصر ایران است، از بهترینهایشان.
دختر هجدهسالهی فلیچتا هم شبیه شرقیها است، با چشمهای مورب کشیدهی مشکی. یک ساعت بعد از نیمهشب، فلیچتا ناگهان ساکت میشود. حالش خوب نیست. درد برگشته. دیگر نمیتواند ادامه بدهد. روز بعد هم برای رونمایی یکی از کتابهای تازه ترجمهشدهی نشرشان مسافر رم است. باید بخوابد. میگوید: «دیگه مثل قبلا نمیتونم. خسته میشم.» از پشت میز بلند میشود. میگوید: «بوید برم ایران. وقتی ایرانم حالم خوبه. کاش بتونم» و میرود بخوابد. ایران رفتن یکی دیگر از کارهایی است که میخواهد قبل از رفتن بکند.
شصتساله است. با چشمهای روشن براق، پیراهنهای بلند و گشاد میپوشد. بیشتر آنهایی که از ایران خریده و نقش شرقی دارند. همیشه به گردنش گردنبندهایی با مهرههای کاغذی است که خودش میسازد. گردنبندهایی که از وقتی فهمیده سرطان دارد، شروع به ساختنشان کرده. این کار آرامش میکند. فلیچتا با کاغذ ایاغ است.
سفر رم را هم با همین لباسها شروع کرده. پیراهن مخمل گلدوزیشده با کتی با پارچهی دستباف ایرانی، کلاه لبهدار مشکی و گردنبند کاغذی. توی دستش غیر از چمدان ساک دستی کوچکی است با کیکی که شوهرش برای مهمانی شب پخته. مهمانی به افتخار کتاب تازه است. هنوز قطار راه نیفتاده که فلیچتا میز تاشو را باز میکند و گردنبند را روی آن پهن میکند به امید اینکه گره فراموششده یادش بیاید. برای یک ساعت سفر، دو کار تعریف کرده. گره گردنبند و تعریف قصهی گذشتهها.
فلیچتا فارسی را خیلی خوب حرف میزند، غیر از اینکه به جای «آ» میگوید «اُ»؛ «بوشه» به جای «باشه»، «بویَد» به جای «باید» یا «سوعت» به جای «ساعت»؛ و اینکه «پس» را کشدار و با بسامد بیشتر از معمول میگوید: «ما سال ۶۰ یه بار رفتیم اصفهان، پس تو راه برگشت رفتیم کاشان.» غیر از اینها فارسیاش حرف ندارد. بهفارسی مسنهای دههی ۶۰ حرف میزند. همانی که از قبل انقلاب مانده. مثلا میگوید: «سلام جونم. خوبی؟» فلیچتا فارسی را از قدیمیهای ایران یاد گرفته. میگوید: «من عاشق شدم با مردم ایران. اون موقعی که خونهی پوراندخت بودم.» قرصش را میخورد و شروع میکند. وقت کم است.
«اون موقع اوریانا فالاچی خیلی معروف بود. من فارسی درس خوندم بهخاطر اینکه میخواستم خبرنگار بشم. خبرنگار تخصص خاورمیانه. چون توی سیسیل که بودم عربها زیاد بودن. پس بهخاطر این رفتم دانشگاه سال ۷۹ میلادی و زبان عربی و فارسی شروع کردم. البته زبان اصلی عربی بود برای من اما فارسی که شروع کردم خیلی دوست داشتم. واقعا عاشق زبان شدم و عاشق فرهنگ ایران. پس دیگه عربی ول کردم و ادامه دادم فقط با فارسی.
موقعی که لیسانس گرفتم انقلاب شد. پس بهخاطر این نتونستم برم ایران، اینجوری که بیشتر مردم میکردن. یعنی دانشجو معمولا میرفتن ایران با یه بورس که دولت ایران میداد. برای من اینجوری نشد. اما سال ۸۲ میلادی یک استاد که من باهاش درس میخوندم دعوت شده به ایران از طرف دانشگاه تهران. من با ایشون رفتم برای یک هفته.
اولین روز که رسیدم تهران نزدیک نوفل لوشاتو زندگی میکردیم. خیلی میخواستم ببینم. از خونه رفتم تا خیابون حافظ و خیابون جمهوری. هرجا که میرفتی روی پشتبوم سرباز با اسلحه و تانک بود. بیشتر از نیم ساعت نتونستم بمونم بیرون برای ترسِ اینهمه سرباز و اینهمه چیزای نظامی که میدیدم. توی ایتالیا هیچوقت ندیده بودم. از تهران اول اصلا خوشم نیامد اما بعد که موندم دیگه این حس بد رفت. یادمه بوی پاییز در تهران که خیلی بوی قشنگ بود و بوی نفت همهجا بود. این همیشه برای من مونده بهعنوان یاد تهران. درختهای خرمالو بودن، خیلی زیاد. پس یه پاییز خیلی واقعی بود. در ایتالیا تو شهر که زندگی میکنی فصل اینقدر معلوم نیست مثل ایران.
یک شب پوراندخت استاد من رو دعوت کرده برای شام. خونهای که توی شریعتی بود روبهروی مولنروژ سابق و یه خونه خیلی سنتی با کرسی. پس رسیدیم و شام آماده کرده بودن. پشت کرسی نشستیم اونجا با غذای ایرونی. یک آقا بود که خیلی آقای جالب بود. با چشم سیاه با موهای بلند و ریش سفید. مثل درویش. فارسی من اونموقع خیلیخیلی ضعیف بود. خیلی سخت میفهمیدم چیزها. شام که تمام شد همه چراغها خاموش کردن و این آقا شروع کرد تار رو بزنه. بعد فهمیدم که محمدرضا لطفی بود. بعد یه خانومی که بعد فهمیدم مادر شیفته که دختر برادر پوراندخت بود، شعر حافظ خوند. فقط من یادمه حس خوب اون شب، اون موزیک، اون محیط. اون شب واقعا عاشق ایران شدم.
ویزا برای یک ماه داشتم. فقط مشکل داشتم که کجا برم. چند روز بعد با شیفته در خیابون همدیگه رو دیدیم. بهش گفتم من متاسفانه باید برم چون نمیدونم کجا باید بمونم. شیفته گفت بیا خونهی ما. هیچ مشکلی نیست. ما یه اتاق داریم هروقت بخوای میتونی بمونی. پس من رفتم اونجا و موندم شیش ماه.»
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردين ۹۷ ببینید.