چه چیزی بیشتر از خانواده هویت ما را میسازد؟ وقتی در خانوادهای بزرگ شده باشیم که همهچیزش دروغی است، خودمان را چطور مییابیم؟ کجای جهانیم؟ چطور میتوانیم نسبتمان را با دنیا مشخص کنیم؟ خیلی وقتها خیال میکنیم اگر جای دیگری یا در خانوادهی دیگری دنیا میآمدیم آدم دیگری میشدیم، آن آدمهای دیگر را در ذهنمان مرور میکنیم. آن آدمهای دیگری که درون ما هستند. برادران فولی وقتی فهمیدند خانوادهشان آن چیزی که خیال میکردند نیست، با حقیقتی مواجه شدند که با هر میزان تلخی، تا سالها بنیاد فکری و اعتقادیشان را تغییر داد.
تیم فولی در ۲۷ ژوئن سال ۲۰۱۰ بیستساله شد. به همین مناسبت والدینش او و برادر کوچکترش الکس را برای ناهار به یک رستوران هندی در نزدیکیهای خانهشان در شهر کمبریج ایالت ماساچوست بردند. هر دو برادر کانادا به دنیا آمده بودند ولی ده سالی میشد که خانوادهشان در ایالات متحده زندگی میکرد. پدرشان، دونالد هیتفیلد، در پاریس و هاروارد درس خوانده بود و حالا در یک شرکت مشاورهی بوستونی مدیر رده بالایی بود. مادرشان، تریسی فولی، سالهای بسیاری را وقف تربیت فرزندانش کرده بود و بعدتر بهعنوان مشاور املاک مشغولبهکار شده بود. در نظر کسانی که میشناختندشان، آنها یک خانوادهی بسیار معمولی آمریکایی، البته با ریشهی کانادایی، و بسیار علاقهمند به مسافرتهای خارجی بودند. هر دوی برادرها شیفتهی آسیا (یکی از مقاصد محبوبشان برای سفرهای تفریحی) بودند و پدر و مادرشان هم آنها را تشویق میکردند که به دنبال کشف جهان باشند؛ الکس فقط شانزده سالش بود ولی همین تازگیها از یک برنامهی تبادل دانشآموزی در سنگاپور برگشته بود.
آنها بعد از یک ناهار مفصل در رستوران، چهارنفری برگشتند خانه. شب قبلش به مناسبت بازگشت الکس از سنگاپور، مهمانی کوچکی گرفته بودند و برادرها خسته بودند. تیم میخواست کمی بعد برود بیرون. رفت طبقهی بالا تا به دوستانش پیام دهد. میخواست دوباره برای شب برنامه بگذارد. بعد صدای در آمد و مادرش او را صدا کرد و گفت احتمالا دوستانش زودتر آمدهاند تا سورپرایزش کنند.
مادرش اما پشت در با یک سورپرایز کاملا متفاوت روبهرو شد: گروهی از مردان سیاهپوش و مسلح که دژکوبی سمت در گرفته بودند ریختند داخل خانه و فریاد زدند: «افبیآی.» یک گروه دیگر از در عقبی وارد خانه شدند، تعدادی به طبقهی بالا دویدند و داد زدند که همه دستهایشان را بالا بگیرند. تیم از طبقهی بالا صدای در و فریادها را شنید و اول فکر کرد پلیس احتمالا بهخاطر نوشیدن زیر سن قانونی سراغ او آمده: در مهمانی شب قبل هیچکدام از مهمانها بیستویکسالشان نشده بود و پلیس بوستون در مورد الکل با کسی شوخی نداشت.
وقتی رسید به پاگرد فهمید افبیآی به دلیلی خیلی جدیتر آنجا است. دو برادر، بهتزده، دستبند خوردن پدر و مادرشان را تماشا کردند و دیدند هرکدام را جداگانه سوار یک اتومبیل سیاهرنگ کردند و بردند. تیم و الکس با تعدادی از ماموران در خانه ماندند. ماموران گفتند که باید جستوجوی جرمشناسانهی بیستوچهارساعته در خانه انجام بدهند و برای دو برادر، اتاقی در هتل آماده شده. یکی از ماموران به آنها گفت دلیل بازداشت پدر و مادرشان این است که مظنون به «ماموران غیرقانونی یک دولت بیگانه» هستند.
الکس مطمئن بود اشتباهی رخ داده؛ شاید خانه را اشتباه آمده بودند یا دربارهی کار پدرش دچار سوءتفاهم بودند. دونالد بهخاطر شغلش زیاد میرفت سفر؛ شاید همین سفرها را با خبرچینی اشتباه گرفته بودند. در بدترین حالت شاید یک مشتری بینالمللی او را فریب داده بود. حتی وقتی دو برادر چند روز بعد در رادیو شنیدند که افبیآی طی عملیاتی با عنوان «داستانهای اشباح» ده جاسوس روس را در سراسر کشور بازداشت کرده، هنوز مطمئن بودند که یک اشتباه بزرگ اتفاق افتاده.
ولی افبیآی اشتباه نکرده بود و واقعیت عجیبتر از آن بود که بشود باور کرد. پدر و مادر تیم و الکس نهتنها جاسوسهای روسیه بودند، که اصلیتشان هم روس بود. مرد و زنی که پسرها بهعنوان مامان و بابا میشناختند واقعا پدر و مادرشان بودند ولی اسمشان دونالد هیتفیلد و تریسی فولی نبود. اینها اسم شهروندانی کانادایی بود که مدتها پیش در کودکی مرده بودند و پدر و مادر پسرها هویتشان را دزدیده بودند.
اسم واقعی آنها آندری بزروکوف و النا واویلووا بود. هر دو در اتحاد جماهیر شوروی متولد شده بودند، در کاگب آموزش دیده بودند و بهعنوان بخشی از برنامهی ماموران مخفی شوروی زیر پوشش سنگین به خارج فرستاده شده بودند؛ گروهی که در روسیه با نام «غیرمجازها» شناخته میشدند. بعد از طی کردن یک مسیر شغلی تدریجی و ساختن زندگیای معمولی در آمریکای شمالی، این زوج حالا ماموران فعال سرویس اطلاعات خارجی، جانشین کاگب و سازمان جاسوسی روسیهی جدید بودند. یک جاسوس روس که به آمریکاییها پیوسته بود به آنها و هشت مامور دیگر خیانت کرده و لویشان داده بود.
کیفرخواست افبیآی که در آن جرائم این گروه باجزئیات مطرح شده، فهرستی است از کلیشههای جاسوسی: جاسازی و جابهجایی اطلاعات در اشیا، پیامهای رمزگذاریشده و کیسههای پلاستیکی پر از اسکناسهای نو. تصاویر هواپیمای حامل این ده نفر که در ونیز فرود میآمد تا آنها را با چهار تبعهی روس زندانی در زندانهای روسیه به جرم جاسوسی برای غرب معاوضه کند، یادآور خاطرات جنگ سرد بود. برای الکس و تیم، مسائل ژئوپولیتیکی مرتبط با معاوضهی جاسوسان کمترین اهمیت را داشت. آنها بهعنوان شهروندان معمولی کانادا بزرگ شده بودند و حالا فهمیده بودند که فرزندان جاسوسان روسیه هستند. پیش رویشان یک پرواز بلند به مسکو بود و یک سفر بلندتر احساسی و روانی.
تقریبا شش سال بعد از حملهی افبیآی، الکس را در کافهای نزدیک ایستگاه قطار کیف در مسکو میبینم. او حالا بهطور رسمی الکساندر واویلوف است و برادرش تیموفی واویلوف؛ با این حال هنوز بسیاری از دوستانشان از نام خانوادگی قدیم آنها استفاده میکنند. الکس بیستویکساله است، چهرهاش هنوز کودکانه است که با رفتار جدی و لباسهای رسمی خنثی میشود. این روزها روسیاش آنقدری خوب شده که بتواند ناهار سفارش دهد ولی هنوز بههیچوجه مسلط نیست. در یکی از شهرهای اروپا مشغول تحصیل است و آمده اینجا تا پدر و مادرش را ببیند؛ تیم در آسیا در حوزهی تجارت مشغول به کار است.
آنها از سال ۲۰۱۰ آگاهانه تصمیم میگیرند از رسانهها دوری کنند. الکس میگوید حالا هم فقط به این دلیل قبول کردهاند با من صحبت کنند که درگیر یک دعوای حقوقی برای پس گرفتن شهروندی کاناداییشان هستند، حقی که شش سال قبل از آنها گرفته شده. به اعتقادشان این کار غیرعادلانه و غیرقانونی بوده و آنها دارند تقاص گناهان والدینشان را پس میدهند و برای همین هم تصمیم گرفتهاند برای اولین بار داستانشان را تعریف کنند.
خاچاپوری میخوردیم و الکس روزهای بعد از اتفاق را برایم تعریف میکرد. او و تیم تا بامداد روز بعد در اتاق هتلی که افبیآی در اختیارشان گذاشته بوده بیدار میمانند و سعی میکنند بفهمند چه اتفاقی افتاده. وقتی روز بعد به خانه میروند میبینند تکتک وسایل الکترونیکی، تکتک عکسها و همهی کاغذها را بردهاند. اجازهنامهی تفتیش و مصادرهی افبیآی، صدونودویک مورد خارجشده از خانهی فولی/ هیتفیلد را فهرست کرده بوده که شامل کامپیوترها، تلفنهای همراه، عکسها و دارو میشد. حتی پلیاستیشن تیم و الکس را هم برده بودند.
گروههای خبری بیرون خانهشان کمپ میزنند و برادرها که حتی کامپیوتر و تلفن هم نداشتند، مینشینند توی خانه و پردهها را میکشند. اوایل صبح روز بعد تیم بیسروصدا بیرون میخزد تا بتواند از کتابخانهی عمومی به اینترنت وصل شود و برای پدر و مادرش وکیل پیدا کند. همهی حسابهای بانکی خانواده مسدود شده بوده. پسرها میمانند با پول ته جیبشان و مقداری که میتوانستند از دوستانشان قرض بگیرند.
ماموران افبیآی آنها را به جلسهی اولیهی دادگاه در بوستون میرسانند؛ آنجا پدر و مادرشان از اتهاماتشان مطلع میشوند. ملاقاتی کوتاه با مادر در بازداشتگاه داشته. الکس بهم میگوید از مادرش نپرسیده اتهام او و پدرش چیست. میگویم عجیب است، حتما از ته دل میخواسته بپرسد. میگوید: «ماجرا اینه: میدونستم اگه قرار باشه توی دادگاه شهادت بدم، هرچی کمتر اطلاعات داشته باشم بهتره. نمیخواستم نظرم با هیچ چیز دیگهای قاتی بشه. نمیخواستم سوالی کنم چون مطمئن بودم که آدما دارن گوش میدن. به خودم اجازه ندادم باور کنم اونها واقعا گناهکارن چون احتمال حبس ابد بود و اگه قرار بود شهادت بدم باید کاملا باور میداشتم که بیگناهن.»
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردين ۹۷ ببینید.
این ناداستان نسخهی کوتاه شدهی متنی است با عنوان The day we discovered our parents were Russian spies که۷ مه۲۰۱۶ در نشریهی گاردین منتشر شده است.