مالکیت شهر فقط دست روزکاران یا شبخوابانش نیست، مال کسانی است که با آجر به آجر آن خاطره ساختهاند. دیوارش مال عاشقی که کنجی نشسته. خیابانش مال شبگردی که در زمستانی دنبال بستنی میگشته. ساختمانها مال آنها که دست به دستانداز پلهاش کشیدهاند. در متنی که میخوانید امید باشار، ویراستار مرکز تحقیقاتی ایران در آنکارا، از روز فروریختن ساختمانی در تهران مینویسد که روزگاری با آن خاطره داشته.
مدت زیادی بود که در ایران زندگی میکردم و از همان اول هم معلم بودم. سر کلاس ترکیاستانبولی بودم که وسط کلاس یکی از شاگردانم خبر داد ساختمان پلاسکوی چهارراه استانبول فروریخت. ساختمان پلاسکو جورى نبود که توجه فرد را به خودش جلب نکند. با ابهتى که داشت در تمام امتداد خیابان دیده مىشد. خواه ناخواه یاد اولین باری افتادم که من همچون جهانگردى در حال کشف، وارد ساختمان شدم، آن دوران فارسىام خوب نبود و یکی از مغازهداران تا فهمید اهل ترکیه هستم با چنان گرمیای از من استقبال کرد که حتی تلفن دست گرفت و قهوه ترک سفارش داد. قهوه نوشیدنى پرمفهومى است. ما میگوییم یک فنجان قهوه اندازهی چهل سال ارزش و ارج و احترام دارد. آنجا بود فهمیدم ایرانىها مردمانى صمیمى و خونگرماند.
همه شوکه شده بودیم. تمرکزم را بهیکباره از دست دادم. فقط به ذهنم رسید خیلی سریع با چند نفر از دوستانم توی سفارت ترکیه تماس بگیرم تا مطمئن شوم چیزیشان نشده باشد. حالشان خوب بود و سفارت را تخلیه کرده بودند اما وقتی شنیدم آتشنشانها توی ساختمان گیر افتادهاند نتوانستم دیگر به درس ادامه دهم و با بچهها پانزدهنفری نشستیم وسط کلاس به چک کردن اخبار تلخ. شاگرد خوبی داشتم به اسم مجید که توی ترهبار عطارى داشت، نتوانست طاقت بیاورد و وسط کلاس از من اجازه خواست که به محل سانحه برود و به هلال احمر کمک کند. روابط استاد و شاگردی بینمان تبدیل شده بود به رفاقتی ناب و همدردیای عجیب. من به خبرهایى که بچهها توی کانالهای خبری دنبال میکردند بهدقت گوش مىدادم. از یک جایی به بعد به خودم آمدم و دیدم در کلاسی که فقط از مباحث درسی و گرامر بحث میشد داریم به جاى فارسى، ترکى صحبت مىکنیم. آن روز، زبان واسطهای براى شریک شدن احساسات بین آدمها بود و این درک متقابل و شریک شدن در غم آنها باعث شده بود شاگردانم به احترام من به زبان ترکی صحبت کنند. خیلی جالب بود که تا آن زمان برای اینکه مباحث بیشتر در ذهنشان بماند من به زبان آنها حرف میزدم اما حالا آنها داشتند به زبان من حرف میزدند. خیلی هم خوب و تقریبا بدون اشتباه. همگى نگران وضعیت آتشنشانهایى بودیم که با تخریب ساختمان زیر آوار مانده بودند. تنها موضوع مورد بحثمان همین بود و درس را فراموش کرده بودیم. آن روز نزدیک سه ساعت نشسته بودیم و با یکدیگر درد دل میکردیم. حرف زدن راجع به ساختمان پلاسکو باعث شده بود راجع به مشکلات زندگی و دغدغههای شخصیمان هم حرف بزنیم و از دنیای هم بیشتر باخبر شویم. یکى دو روز بعد از سانحه با چند تا از شاگردها رفتیم ایستگاه آتشنشانى پارک وى، جلوى ایستگاه گل گذاشتیم و شمع روشن کردیم.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوهفتم، اردیبهشت ۹۷ ببینید.