آتلیه‌ی داستان

داستان دنباله‌دار

داستان ‌های هزار و یک روز؛ قسمت سیزدهم

شش سال پس از آن‌که آنتوان گالان (۱۶۴۶ ـ۱۷۱۵) اولین مجلد هزارویک شب را به زبان فرانسوی منتشر کرد، هموطن او، دلا کروا (۱۶۵۳ ـ ۱۷۱۳)، کتابی منتشر کرد با نام هزارویک روز که گذشته از عنوان، تشابهات بسیاری با هزارویک شب داشت. دلا کروا در مقدمه‌ی خود مدعی شد که کتابش ترجمه‌ای است از روی اصل فارسی کتاب به قلم «مخلص» که درویشی اصفهانی است. مخلص دستنویس خود را در روزگاری که دلا کروا در اصفهان می‌زیسته، در اختیار او قرار داده و او از روی این دستنویس، نسخه‌ای برای خودش تهیه کرده و بعد از ترجمه‌ی آن به فرانسوی، نسخه‌ی فارسی خودش را گم کرده است. روایتی تقریبا شبیه همین ماجرا را گالان هم تعریف کرده.
هزارویک روز داستان شاهزاده‌خانم زیبایی است که خواب غریبی می‌بیند و با تعبیر آن نتیجه می‌گیرد تمامی مردان بی‌وفا هستند. او تصمیم می‌گیرد هیچ‌وقت ازدواج نکند و از پدرش می‌خواهد او را مجبور به وصلت با کسی نکند. پدر می‌پذیرد اما پس از مدتی دست‌به‌دامان دایه‌ی دختر می‌شود تا بداند مشکل چیست و چگونه می‌تواند دختر را از این فکر منصرف کند. دایه‌ی دختر که جرعه‌بخش نام دارد، ماجرای خواب دیدن دختر را برای پادشاه تعریف می‌کند و می‌گوید من می‌توانم آن‌قدر از وفای مردان قصه‌ها بگویم که نظر فرخ‌ناز تغییر کند و به ازدواج مایل شود. تک‌تک قصه‌های هزارویک روز با همین محوریت موضوعی نوشته شده‌اند.
در شماره‌های قبل خواندیم که حاکم دمشق دنبال آدمی می‌گردد که از ته دل شاد باشد و هیچ غصه‌ای در دلش نداشته باشد. از مردان زیادی می‌خواهد تا قصه‌ی زندگی خود را برای او تعریف کنند. قصه‌ی هر مرد پرغصه‌تر از قبلی است و غم اصلی همه‌ی آن‌ها غم عشق زیبارویی است که از دستش داده‌اند یا تنها دیداری با او داشته‌اند و هرگز به وصالش نرسیده‌اند و در هجرش از درون می‌سوزند. این ماجرا باعث می‌شود که خود پادشاه تخت و تاج را رها کند و در لباسی مبدل دنبال کسی بگردد که واقعا شاد باشد. هرکس را می‌بیند که به‌ظاهر بسیار شاد است، همین‌که سرگذشتش را می‌شنود می‌بیند که این شادی ظاهری است و غمی مثل خوره او را می‌خورد. در نهایت به او می‌گویند که پادشاهِ حاجی‌طرخان (آستراخان در روسیه‌ی امروزی) مرد واقعا شادی است. حاکم دمشق نزد این پادشاه می‌رود. آنچه در ادامه می‌خوانید قصه‌ی زندگی پادشاه حاجی‌طرخان است. پادشاه می‌گوید که در آغاز جوانی با موافقت پدرش، همراه با وزیرش که حسین نام دارد، به جهانگردی می‌رود و در آخر راهی خوارزم می‌شوند. در بدو ورود به ساختمانی می‌رسند که تصور می‌کنند قصر است. ادامه‌ی این داستان را در شماره‌ی بعد خواهید خواند.

برج مجانین
قصری منفرد دیده شد بدون آن‌که اطرافش متصل به عمارت دیگری باشد و برج‌های بلند در آن قصر بنا کرده بودند و واقع بود در محوطه‌ی وسیعی که حول آن محوطه، دیواری بس کوتاه داشت. قصد کردیم که وارد آن محوطه شویم و نزدیک برج‌ها رفتیم و چنان احساس می‌شد که صدایی شنیده می‌شود و چون به تحقیق پیوست جمعی از مردان در آن قصر بودند که مرئی نبودند و با یکدیگر با صدای بلند صحبت می‌کردند و می‌خندیدند و گمان کردیم که ما در جایی هستیم که مجانین را محبوس می‌کنند و دیری نگذشت که حرف‌های پراکنده از آن‌ها اصغا می‌شد و مسلم داشتیم که مجلس دیوانگان است و یکی از آن‌ها اشعار را با لحنی غرا می‌خواند و از معشوقه‌ی خود مدح می‌نمود و قانع نبود که او را از حوری برتر داند می‌گفت: «فرشته‌ای که من او را می‌پرستم، گل باغ طبیعت است و می‌توان دهانش ساغری نامید که مملو از شراب محبت است. چون می‌خندد گمان می‌کنند که صدفی دهان گشود و صاحب لولوهای لالای گرانبها است و اگر به نطق آید گویی سلسله‌ی کلامش گوهرهایی است در رشته کرده.»
من به وزیر خود گفتم: «از این مرد چه گمان کرده‌ای؟» حسین گفت: «من گمان می‌کنم که حواسش مشوش است.» آن دیوانه دوباره شروع کرد به خواندن همان اشعار و این کار را مکرر می‌کرد. ترکش گفته رفتیم پای یکی از بروج دیگر آن قصر. شنیدیم که دیوانه‌ی دیگری با این لحن سخن می‌کرد: «ای کسی که اشراق جمالت نوربخش نیر اعظم است و آفتاب از پرتو تو نور می‌گیرد. آگاه باش ای شاهزاده‌ی زیبا، ای دریغ که تویی معمار ابنیه‌ی عالم و منم ویرانه که مطلقا آبادی نپذیرد. منم آن شطی که پیوسته آبش در بحر محیطت سیال است، تویی آن چشمه‌ی زندگانی» و بر همین نسق دیوانه‌های دیگر سخنان مبالغه‌آمیز می‌گفتند.


عشقی که جنون می‌آورد
از اهل خوارزم یکی که نزدیک ما بود به ما گفت: «عجبی نیست که این دیوانگان ما به این طریق از عشق سخن می‌گویند. جنون و آشفتگی ایشان همه از یک سبب است و باید که شما غریب باشید و هرگز به خوارزم نگذشته‌اید. این‌ها دلباخته‌ی دختر سلطان این مملکت‌اند.» چون خوارزمی دید که ما از صحبت او به حیرت اندر افتادیم به ما گفت: «این خیالی بس مشکل است و ابتلایی بس مهلک، لیکن اگر از اهل شهر جویا باشید، متفق‌القول خواهند گفت که حسن جمال شاهزاده‌خانم خوارزم در بینندگان او چنین اثری دارد. این شاهزاده‌خانم گاهی در میان مردم به بازی گوی و چوگان بیرون می‌آید و در آن وقت پرده از صورت برمی‌دارد. بدبخت آن کسانی که به تماشای او می‌آیند، عشق شومی حاصل می‌کنند. بعضی بی‌هوش می‌شوند و برخی خود را هلاک می‌کنند و برخی دیوانه می‌شوند و دیوانگان را در این برج که به حکم شاه ساخته‌اند جای می‌دهند.»


ملکه گوی می‌بازد
در مدتی که خوارزمی سخن می‌گفت جمعیتی دیدیم که از شهر بیرون آمدند با چندین قراول از مستحفظین سلطان که دو جوان را به طرف برج‌ها می‌آوردند. من فریاد برآوردم که بلاشک این اشخاص هم از همان دیوانگان‌اند که بدین برج‌ها می‌آورند. خوارزمی گفت: «بلی چنان می‌نماید که امروز ملکه رضیه‌بگم گوی بازی کرده باشد.» در این سخن بود که من به‌جلدی وداع گفته به راه افتادم و حسین هم متعاقب من بیامد. گفتم: «من می‌روم گوی‌بازی شاهزاده‌خانم ملکه‌ی خوارزم را تماشا کنم. می‌خواهم او را معاینه ببینم و شک دارم از آن‌که وجاهت جمال او به این درجه اسباب خطر باشد که مذکور می‌دارند.» وزیر از این سخن بلرزید و در هراس افتاد و مانع رفتن من شد و با سوگند و سخن خیال منصرف کردن من را داشت.


نقاب بر صورت افکنده
از او جدا شدم. پهلوانی را دیدم که از جانب سلطان جار می‌کشد و می‌گوید که شاهزاده‌خانم گوی‌بازی می‌کند. هرکس مایل است او را ببیند و از جان بگذرد، من اعلام می‌کنم که خود او سبب بدبختی‌های خود شده و همین که من نزدیک‌تر به میدان می‌شدم، تزلزل خلق را زیادتر می‌دیدم و می‌شنیدم که پدرها پسرهای خود را به نزد خویش می‌خواندند و اهتمام می‌کردند که آن‌ها را مانع از دیدار ملکه گردند. همین که در حول میدان رسیدم دیدم که اکثر مردم از پیر و جوان از رفتن به نزدیک احتراز می‌کنند و من عجله در رفتن داشتم و به حرف پیران ناصح گوش نمی‌دادم. مجملا آمدم در برابر دختر سلطان و چند ثانیه دیر رسیدم که بازی را تمام کرده بود. نقاب بر صورت افکنده و چیزی را نتوانستم مشاهده کنم جز قد و بالای او را که بسی رعنا بود.

فردا در شهر شهرت دادند که ملکه دیگر ترک چوگان‌بازی را در میان خلق فرموده و هرگز بی‌نقاب به نظر مردم ظاهر نشود.»


آرزوی دیدار
خیالات عدیده به خاطرم گذشت و عاقبت به این خیال مصمم شدم زر و جواهر برداشته و رفتم باغبان سلطان را یافته، بدره‌ای زرش دادم و گفتم: «ای پدر، بگیر این زرها را پانصد دینار است و امیدوار باش که بعدها به تو زیاده از این‌ها اکرام کنم.» باغبان مردی بود نیک‌محضر و منش و زنش نیز تقریبا به سن او. بدره‌ی زر را گرفته به من گفت: «ای جوانمرد، احسان تو بسی بجا است ولی این عطای تو متضمن مقصودی است. به من بازگو چه حاجتی داری که در عوض این اکرام باید انجام کنم.» من به او گفتم: «استدعایی که دارم این است مرا در باغ اجازه‌ی ورود دهی و وسیله‌ای دریابم که شاید ملکه را یک دفعه دیدار کنم زیرا شهرت یافته که دیگر در شهر ظاهر نشود.» چون این سخن گفتم، باغبان فورا کیسه‌ام را پس داد و گفت: «ای جوان جسور، تو از نتایج کار قبیحی که به من تکلیف می‌کنی گویا آگاه نیستی. علاوه بر آن‌که از دیدار ملکه به خطر دیوانگی درافتی، باید بدانی که هم جان خود را در معرض تلف اندر اندازی و هم جان مرا.» از این سخن ابدا متزلزل نشدم و کیسه‌ی زر را مجددا به وی دادم و گفتم: «ای پدر، امداد خود از من دریغ مدار. من آدم غریبی هستم که در این‌جا نه خویش دارم و نه یار و مونس و آرزو دارم که ملکه را دیدار کنم و فقط همین یک لطف و رعایت را از تو درخواست می‌کنم. هرگاه این امداد را ننمایی و ترحم روا نداری از غم خواهم مرد.»

زن باغبان نتوانست کلماتم را بی‌رقتی اصغا کند. بر حالم رحمت آورد و با من همدست شده اصرار کردیم به شوهرش که رضای خاطر ما را معمول دارد. او به فکر فروشد و درصدد چاره‌جویی بود و جواب‌مان نمی‌داد. من گمان کردم که ابا دارد و غرضش مسامحه و تعلل است. چند پارچه الماس گرانبها به وی دادم که تشویقش نمایم. خلاصه او را راضی کردم.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوهفتم، اردیبهشت ۹۷ ببینید.

*‌‌‌‌ هزارویک روز، ترجمه‌ی محمدحسین میرزا کمال‌الدوله و محمدکریم‌خان قاجار، ۱۳۱۴ ه.ق (۱۲۷۵ شمسی).