Aristarkh Chernyshev&Alexei Shulgin

روایت

آدم‌ها به چیزهایی از دوروبرشان دل می‌بندند که می‌توانند با آن‌ها لذتی را کشف کنند. ماشین‌باز می‌شوند که سرعت را بفهمند، کلکسیونر می‌شوند که خودشان را در گذشته‌ای پیدا کنند. در متن پیش‌رو، حسین انتظامی از روزهایی می‌گوید که برای کشف کلمات به یکی از معمولی‌ترین چیزهای دوروبرش دل بسته بوده؛ به یک عینک.

تا پنج شش سال پیش چشم‌هایم ده‌دهم بودند؛ از آن چشم‌های خلبانی حسرت‌برانگیز. حالا پز دادن ندارد چون دیگر ندارم‌شان. به اتکای غرور جوانی هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردم که عینکی شوم. در بین دوستانی که اکثرشان بنا به قاعده «عینک سواد نمی‌آورد اما سواد عینک می‌آورد» عینکی بودند، در خلوت خویش به غیر مسلح بودن چشمانم می‌بالیدم.

علاوه بر عنصر سن که همیشه نقش زغال خوب را بازی می‌کند صادقانه بگویم موبایل عینکی‌ام کرد. در واقع شبکه‌های اجتماعی عینکی‌ام کردند. مطالعه‌ام سخت شده بود، مخصوصا خواندن روزنامه که عادت و در واقع شغل ما است. نوشته‌ها را به صورتم دور و نزدیک می‌کردم، چشمانم را ریز می‌کردم تا مطلب در کانون و نقطه‌ی طلایی قرار بگیرد. مثل بیمار گریزان از پذیرش واقعیت، با یک مقاومت ذاتی تا مدتی به پزشک مراجعه نکردم. بهانه‌ی بیرونی‌اش البته کثرت مشغله بود. نمره‌ی عینک یک‌ونیم تعیین شد؛ عددی تعجب‌برانگیز و مؤید عاقبت لجبازی.

اوایل بر اساس رفتار واکنشی انکار (که مثل قاعده‌ی حمار در هندسه، کوتاه‌ترین راه و اولین راهی است که انتخاب می‌شود) از زدن عینک خودداری می‌کردم. گاهی فرار، گاهی تنبلی، گاهی هم فراموشی. عامل شرم البته کمتر بود، چون در بین همنشینان، عینکی بودن نه‌تنها خلاف‌آمد نیست که نوعی همرنگی جماعت و همدلی و بلکه تفاخر است. کمی که جلوتر رفتیم، از آن ور بام افتادم. کارم شده بود خرید عینک‌های داروخانه‌ای. یکی در محل کار، یکی در ماشین، یکی بالای تخت برای مطالعات بالینی، یکی کنار تلفن، یکی در اتاق کار، یکی زاپاس، یکی برای روز مبادا و دو تا از آن دسته‌شاخی‌ها که آدم را روشنفکر نشان می‌دهد. تقریبا داشتم به آسیب آن میلیاردر سیکی‌مذهب مقیم لندن مبتلا می‌شدم که وقتی دید عمامه‌هایش را مسخره می‌کنند، به‌ازای رنگ هر عمامه‌اش یک خودروی گران‌قیمت خرید تا سِت کند و منتقدان را بسوزاند.

دلدادگی من از اسطوره و معشوق یگانه گذشته. بی‌وجود این حرمسرا اعتمادبه‌نفسم از بین می‌رود. منتها فرق من با آن میلیاردر هندی فقط در مبلغ کالا است. او با پورشه و جگوار پز می‌دهد و من با عینک‌های ده پانزده هزار تومانی کائوچویی. به لطف دوستان پرسفر و البته باسلیقه و باسخاوت، عینک‌های خاصی هم نصیبم می‌شود. این عینک‌ها عمدتا از فری‌شاپ‌های فرودگاه‌های بین‌المللی خریداری می‌شوند. مثلا یکی دارم قد یک فندک فلزی که چند بار در خودش تا می‌خورد، به‌مراتب بهتر از هر ژیمناستی. علاوه بر تا خوردن، دسته‌هایش به صورت کشویی حرکت می‌کند. علمای طراحی صنعتی می‌دانند چه عظمتی دارد طراحی این عینک ظریف با حرکت‌های غیرمشابهه. اسمش را گذاشته‌ام فرانک. در مرز مدرن و پست‌مدرن.

حدود دو ماه پیش که در جلسه‌ای بودم عینک کناردستی‌ام چشمم را گرفت. پررویی کردم و از او جویا شدم. نشانی داروخانه‌ای را داد در خیابان ملاصدرا. همان‌جا عکس گرفتم و برای دوستی فرستادم. به مدد لطفش، تا پایان جلسه، عین آن روی میز کارم بود.
عینک از آن روز شد سوگلی حرمسرا؛ انیس‌الملوک. موجود بی‌نظیر و حیرت‌انگیزی بود. برعکس سایر عینک‌های ناهمراه، شاخ‌هایی به‌غایت منعطف داشت. سبک بود، مهربان بود. به‌سرعت که در جیب گذاشته می‌شد صدایش درنمی‌آمد. قلمبه نمی‌زد بیرون. خودش را جمع‌وجور می‌کرد. نیازی به آماده‌سازی نداشت. یعنی بدون از قاب درآوردن، کشیدن بازوها و تق‌تق کردن‌های وقتگیر راست می‌رفت روی چشم، جا خوش می‌کرد. از سنخ آن‌هایی نبود که رد‌ ظالمانه بر دماغ می‌گذارند. مدارا داشت. شعور داشت. آدم را می‌فهمید. درک می‌کرد که بین این‌همه مشغله و گرفتاری همنشینش، نباید ناز و ادا دربیاورد. رنگش را که نگو؛ زرشکی ملیح، نه از آن توی ذوق‌زن‌ها. شکوه داشت. برعکس همگنانش، به‌سهولت تمیز می‌شد. وقتی به چشم می‌گذاشتی‌اش، تومنی صد تومان اعتبار می‌بخشید و آدم را به هیئت متفکران درمی‌آورد. درست که ارزان‌قیمت بود ولی اصالت از مادیات نمی‌آید. به معنی واقعی کلمه چشمگیر بود. انیس و مونس چشم.

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوهشتم، خرداد ۹۷ ببینید.