شهر و خانهای که در آن دنیا میآییم همیشه تعقیبمان میکند، آن اتاقها و کوچهها و راههایی که با پای کودکی رفته باشیم انگار در خاطر قدمهایمان حک میشود. ابتهاج شاعر از این روزهای در خاطرمانده از رشت میگوید. از سایهای که مثل همیشه آسودهی روح است.
خانهی پدریام خانهی بزرگی بود، در محلهی استادسرا در نزدیکی سبزهمیدان رشت. همهی خانواده دور حیاط زندگی میکردند، مادربزرگ، خاله، دایی. دایی من با اینکه سید طباطبایی بود، یعنی از پدر و مادر هر دو سید بود، خیلی فرنگیمآب بود. آن زمان سگ داشت. لباس رنگارنگ میپوشید. کاشکول (یک جور دستمالگردن) و شالگردن میبست و شلوار گلف میپوشید و تعلیمی به دست میگرفت. ولی چه مردم و چه خانواده توبیخش نمیکردند.کسی کاری نداشت، رشت محیط بازی داشت، شهر روشنفکری بود.
پدرم در جوانی تار میزد. بعد که با مادرم ازدواج کرد فکر کرد آبرومندانه نیست و کنار گذاشت. اوایل ازدواج وقتی به خانه میآمده اگر مادرم خواب بوده، مینشسته بالای سرش ساز میزده تا مادرم بیدار شود. ولی بعد ساز را کنار میگذارد. پدرم مذهبی نبود. اما مادرم مذهبی بود. حتی موقعی که پادرد داشت آخر عمرى (طفلک در ۳۸ سالگی مرد) نشسته نماز میخواند. مادرم با خدا رابطهی عجیبی داشت. با او بحث میکرد، درددل میکرد، دعوا میکرد. در خانهی ما حضرت على هم شأن و مقام و ارج و قرب داشت. مهمترین آدم جهان بود.
در خانوادهی ما گیلکی حرف زدن علامت صمیمیت بود. فارسی حرف زدن علامت احترام بود و این همیشه رعایت میشد. در تمام مکالمات روزمره مادرم با پدرم گیلکی حرف میزد، پدرم به او فارسی جواب میداد. پدرم که با مادرم فارسی حرف میزد با مادر خودش گیلکی حرف میزد و مادرش به او فارسی جواب میداد؛ یعنی مادربزرگم به پسرش به عنوان مرد خانه احترام میکرد. از این طرف پدرم با مادرم با احترام حرف میزد و مادرم با صمیمیت به گیلکی جواب میداد. همهی اهل خانه با ما بچهها فارسی حرف میزدند. وقتی روز اول رفتم مدرسه، همکلاسیهایم فهمیدند که زبان اصلی من گیلکی نیست وگیر میکنم برای گیلکی حرف زدن؛ میفهمیدم ولی آنچه را میتوانستم میگفتم نه آنچه را میخواستم. در نتیجه همکلاسیها با من فارسی حرف میزدند.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی نودویکم، شهریور ۹۷ ببینید.