پسرک هرگز صفی برای کتاب ندیده بود اما عصرها مقابل کتابفروشی آذرِ خیابان دانشگاه، صف درازی دید برای خرید کتاب دکتر شریعتی
پسرک پیش از آنکه به مدرسه برود و با کشتی حروف الفبا به جزایر ناشناخته سفر کند، با کتاب و داستان آشنا شد. در کتابخانهی پدر بیش از همه دو کتاب را دوست داشت؛ گلستان سعدی چاپ سنگی به قطع رحلی و دیوان اشعار حافظ نسخهی خلخالی با جلد آبی و قطعی جیبی. شبهای زمستان پدر حکایتی از گلستان میخواند یا شعری از بوستان. بعد نیت میکرد و به غزلی از حافظ تفال میزد و شعر را برای بچهها معنی میکرد. پسرک ادامهی قصههای سعدی را در خواب میدید. پدر جوری داستان یک ایرانی در قطب شمال را تعریف میکرد که اگر هوا گرم هم بود بچهها از برف و سرمای قطب میلرزیدند. شبها مادر قصهی دنبالهداری را از مجله برایشان میخواند، «کنیزک سفید» قصهی پرغصهی زنی بود و مادر گاهی صدایش میشکست و میلرزید و آرام اشک میریخت و بچهها هم با او بهآرامی میگریستند.
به مدرسه که رفت راستهی کتابفروشها سر راه مدرسهاش بود، هر روز از پشت ویترین، چهرهی مهربان و خندان آقای اشتری و کتابهای تازهی چاپ تهران را میدید. به کتابخانهها هم سرک میکشید؛ کتابخانهی آستان قدس، کتابخانهی مسجد گوهرشاد و کتابخانهی فرهنگ به مدیریت آقای شاکری. در کتابخانهی آستان قدس، طلبهای را هرروز میدید با قامتی نحیف و دستاری کوچک که همیشه میآمد و کتاب میگرفت و میخواند، با او آشنا شد. اینکه طلبهای کتابهای ادبی میخواند، برایش عجیب بود. نامش را پرسید: محمدرضا شفیعی کدکنی.
مسعود احمدزاده در مدرسهی علویِ مشهد، روزی کتابماه را نشانش دادکه فصل اول «غربزدگی» در آن منتشر شده بود. پسرک با نویسندهای آشنا شد که نامش را شنیده بود اما چیزی از آن نخوانده بود. زود به کتابفروشی آقای اشتری رفت، نام نویسنده را گفت و کتاب «مدیر مدرسه» را خرید.
در مشهد در جلسهای سخن گفت. گفتار او با نام «ارزش تبلیغ» منتشر شد. به چاپخانهی خراسان رفت. گارسههای حروف را دید که هرحرفی را درون بستهای گذاشته بودند و حروفچینها کنار هم میگذاشتند، کلمهها را شکل میدادند و به چاپ میسپردند.
پسرک به تهران آمد در بخش فرهنگی حسینیه ارشاد به کار تنظیم «محمد(ص) خاتم پیامبران» پرداخت. همانجا با نویسندهی «مدیر مدرسه» آشنا شد. پسرک به خانهی او رفتوآمد میکرد. کتابهایش را میگرفت و میخواند، باشوق هم میخواند. بانوی آن نویسنده نیز گاه برایش قصهای میگفت، قصههای واقعی زندگی. «شهری چون بهشت» را دید و خواند و به چاپ سپرد. پسرک در سفری از شیراز به بوشهر با اتوبوس از گردنههای تنگ گذشت، «سووشون» را در این سفر خواند و گریست.
پسرک با دوستش نشر «بعثت» را پیافکند. سروکارش بیشتر با کتاب شده بود. شده بود ناشر. سال ۱۳۴۶، آیتالله طالقانی کتابی به او هدیه داد و پشتش به یادگار خطی نگاشت. خسرو گلسرخی ماهی چند، مهمانش بود و کتابهایش را برایش میخواند. پسرک در «بعثت» کتابهای زیادی منتشر کرد. کتابهایی را که از چاپ در میآمدند به راستهی کتابفروشها میفرستاد، به ناصرخسرو، روبهروی دانشگاه، خیابان نادری و میدان مخبرالدوله. او بعدها انتشارات موج و پندار را پیافکند. موج، ناشرکتابهایی بود به نثر و پندار، ناشرکتابهایی بود به شعر.
پسرک به دعوت دوستش سیروس طاهباز و توصیهی بانو سیمین دانشور به کانون رفت، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. ویراستارِ آنجا شد، کتابها را ویرایش میکرد و چند کتاب از او منتشر شد. پسرک هرگز صفی برای کتاب ندیده بود اما عصرها مقابل کتابفروشی آذرِ خیابان دانشگاه، صف درازی دید برای خرید کتاب دکتر شریعتی. پسرک که حالا نوجوانی شده بود، جلوی دانشگاه میرفت و کتابهای جلدسفید را میدید و میخرید.
پسرک به ایتالیا رفت. هر سال به نمایشگاه جهانی کتاب کودک بولونیا میرفت. پسرک در دنیای رنگهای کودکیاش غرق میشد. پسرک سالها در رم زیست، میدید که مردم اروپا سوپرمارکت که میروند، کنار نان و گوشت و میوه، کتابی هم برای خود و خانواده میخرند. پسرک در اروپا دید که در صف اتوبوس، در کوپهی قطار، در هواپیما، بیشتر مردم کتاب میخوانند.
پسرک دلش میخواهد که در میهنش کتاب در هزار نسخه چاپ نشود و سالها در انبار نماند. پسرک دلش میخواهد کتاب از هفتخوان نگذرد. پسرک دلش میخواهد کاغذ ارزان شود. پسرک دلش میخواهد کتاب ارزان شود، کتابخوان بسیار. پسرک شرم دارد وقتی که تاریخ را میخواند و میبیند که همین ایرانیان در سالهای دور، کتابخانهی بزرگ صاحببن عباد را در سفر بر شترها مینهادند و کتابخانههای خطی میلیونی را جابهجا میکردند. پسرک وقتی که میخواند هر روز در ایران سیصدوهشتاد میلیون پیامک ردوبدل میشود دلش میگیرد و با خود میگوید:« هرروز در ایران چندصفحه کتاب خوانده میشود؟»
پسرک هنوز نوای مهر پدر در گوشش است که گفت پسرم با کتاب باش و تنها
نباش.
این مطلب اصلا در شان داستان دوست داشتنی نبود. این تنها نظر من نیست سه تا هم اتاقیام هم با من هم عقیده ان. شما چی فکر می کنید؟
حالا گاهی… در موارد اندکی ملاحظات دیگری هست.
به نظرمن نویسنده روایت جالبی از زندگی خودش درباره کتاب نوشته بود…
(پسرم با کتاب باش و تنها نباش)