مهم نیست چندساله بودم که کتابخوان شدم. فوتبالیستها هم همه از زمینهای خاکی پایینشهر شروع کردند. افتخار نیست وقتی همه بازی و شیطنت میکردند، تو گوشهی اتاق کوچکی کز میکردی و کتابهای کتابخانهی پدرومادرت را میخواندی. بین کتابهای این کتابخانه خیلی به چشمم خورده بود صفحههای اولی که کسی خطاب به مادرم یا پدرم چیزی نوشته و کتاب را بهشان تقدیم کرده بود. با این نوشتهها کتاب انگار مال خودشان شده بود. حالا هرقدر هم از هر کتاب چاپ شده بود، این یکی مال خودِ خود آدم میشد. چیزی که من هنوز تجربهاش نکرده بودم. هنوز هیچ کتابی اینطور جدی مال من نبود، اینقدر شخصی، اینقدر عزیز.
سریرا اسمش قشنگ بود اما قیافهاش قشنگتر و وقتی فهمیدم بیمار است و این روسریهای رنگ و وارنگی که همهجا به شکلها و مدلهای مختلف به سرش میبندد بهخاطر عوارض شیمیدرمانیست، قهرمان زندگیام شد. در مهمانیهای دوستانه مدتها بهاش خیره میشدم، توی عروسکبازی و رویاهای تنهاییام همیشه اسمم سریرا بود. مثل سریرا آرام راه میرفتم، آرام حرف میزدم و آخر جملههایم را به لبخند ختم میکردم. آرزویم شده بود دیدن اتاق سریرا. اتاق آدمها هنوز هم برایم مهم است. روز موعود رسید. مادرم با مادر سریرا همکار بود و یک روز آمد مدرسه دنبالم و رفتیم خانهی آنها. سریرا بیمارستان بود. مادرم من و کیف مدرسهام را برد توی اتاق سریرا. اتاقش هیچ چیز خاصی نداشت غیر از پاتختی پر از دارو و یک دیوار از سقف تا کف پر از کتاب. مادرم که دید جلوی کتابخانه خشکم زده، دو جلد کتاب از کتابخانهی سریرا انتخاب کرد و بهام داد و گفت دیگر به چیزی دست نزنم. یکی از کتابها «جینایر» بود. صفحهی اولش با مداد، تاریخ یک سال پیش نوشته شده بود و زیرش یک کلمه: «خوشحال» ناخودآگاه کتاب را برگرداندم و صفحهی آخر را دیدم که تاریخ چهار روز بعد از تاریخ اول کتاب بود و نوشته بود: «ممنون شارلوت. هنوز خوشحال.»
من تند میخوانم. هنوز فصل دوم را تمام نکرده بودم که سریرا آمد. صورتش گچی و رنگپریده اما لبخندش آنقدر اطمینانبخش بود که از وضعیت خودم، درازکش کف اتاق در حال خواندن کتابِ او، احساس گناه که نکردم هیچ، بلافاصله هم سرِ صحبت را دربارهی کتاب باز کردم. خسته بود ولی با اشتیاق از خواهران برونته با من حرف زد. اینکه از منطقهی زندگیشان هیچوقت بیرون نیامدهاند و بیشتر عمرشان بیمار بودند و وقتی از بیماری خواهران برونته میگفت یک چیزی ته چشمش برق میزد.
دفعهی بعد که سریرا را دیدم یک بسته بهام داد که با کاغذ رنگی سادهای لفاف شده بود. کتابِ «بلندیهای بادگیر» نوشتهی امیلی برونته بود که آن موقع بنگاه ترجمه و نشر کتاب با نام «واترینگ هایتز» با ترجمهی فریده قرچهداغی و برای نوجوانان خلاصه منتشر کرده بود. شاید اینها هیچکدام مهم نبود که نوشتهی صفحهی اول کتاب با خط خرچنگ قورباغهی سریرا بیهیچ مناسبتی برای من، برای خود من:
«سپینود عزیزم
موقع بیماری آدم میفهمد خواندن کتاب چقدر حالش را بهتر میکند. اگر سالم باشی خیلی بیشتر خوشحالت میکند. آرزو میکنم همیشه دوروبرت پر از کتاب و داستان باشد تا خیلی خوشحال باشی.
سریرا آذر ۶۰»
این اولینبار است که اینطور از سریرا مینویسم. برای معالجه به کشور دیگری رفت و حالا بیستوپنجسال شده که خبری ازش ندارم و هیچوقت هم به صرافتِ خبرگرفتن نیفتادم. لابد چون میترسیدم. دور و برم پر از کتاب و داستان شده و بیمار نیستم، خوشحال هم… دروغ چرا؟ همیشه نیستم اما هروقت یاد این اولین تقدیمنامچهی اولین کتاب جدیام که هنوز هم بهترین رمان زندگیام است میافتم، سریرا و روسریهای رنگارنگش را زنده میبینم و حالم را فقط با یک کلمه میتوانم توصیف کنم: «خوشحال».
بیشتر از نصف خاطرات خواندنی بودند
اما «آنونس عشق خسته» چیز دیگری بود
سلام.خسته نباشيد بابت زحماتتون.اين شماره عالي بود.همهي صفحاتش.
شماره ي جديد چه تاريخي منتشر ميشه؟يعني درواقع ما شهرستانيها چه تاريخي بايد منتظرش باشيم؟
سلام. قرار است پنجم خردادماه منتشر شود، اگر مشکل جدیدی پیش نیاید. به شهرستان هم یکیدو روز بعد از تهران میرسد.
این قسمت جز بخشهاییه که همیشه خوبه، تنوع متنها و اتفاقی که روایت میشه هم عالیه 🙂
روایتها یک چیز و دوتا عکس خانم رحیمزاده یک چیز دیگر؛ روایتی بودند در نوع خودشان.
به نظرم یک تجربه ملموس ترین بخش داستان در مورد ارتباط با خواننده هاست. شما داستاهای زیادی از خواننده ها رو چاپ میکنید اما به غیر از این بخش مابقی داستانها از جنس خود داستان هستند که شاید هر سلیقه ای رو جوابگو نباشن. اما قبول کنید که بخش یک تجربه بخش خاکی و خیلی خودمانی داستان است که مثل صفحات دفتر خاطرات رابط بین شما و ماست!
اما این شماره تعداد بیشتری از تجربه ها به نویسنده های خودتون اختصاص پیدا کرده بود و یه جورایی انگار با تخس بازی خواسته بودین این شماره، این صفحات مشترک بین خودتون دست به دست بشه! 🙁
ما قطعا از خوندن خاطرات پخته تری که نویسنده هاش هم دستی به قلم دارن لذت میبریم اما حس اینکه داستان از خودمان است موقعی پررنگتر میشود که کمی هم نوشته خواننده هایی را بخوانیم که عجین بودنشان با همشهری داستان در کلمه به کلمه نوشته هایشان موج میزند و این حس یک خانواده بودن را بهمان میدهد.
میدانم که سعی دارین در همه انتخابهایتان وسواس نشان دهید و بهترین ها را انتخاب کنید اما فکر میکنم مابقی خواننده ها هم کما بیش با من موافق باشند که ما خواننده ها از کمی ها و کاستی های یک تجربه میگذریم و به آن به چشم خاطرات آدمهایی نگاه میکنیم که از جنس ما هستند؛ جنس همشهری داستان.
پس لطفا این بخش را بیشتر به ما خواننده ها بدهید 🙂
حتما به این نوع نگاه شما توجه میکنیم که میگویید از کموکاستیها به خاطر دست یافتن به خاطرات هم مجلهایها میگذرید، البته از شمارهی تیر ماه. امیدواریم که تجربههای پر و پیمانی در مورد آتاری ببینید.
منم با همین خواهرا بزرگ شدم .
به اچ بی: دوستان گويا مجلهی داستان همشهری را با وبلاگهای دلنوشته اشتباه گرفتهاند و همين هم هست که دلشان برای «خردهروايتها…» آنقدر تنگ میشود و چنين درخواستهايی نظير نظر اين دوستمان مطرح میکنند. آن چيزی که شما مد نظر داريد در بخش چاپ عصر ظهور میيابد نه در بخش اصلی مجله. هدف از اين بخش مجله آزادکردن روايتهای داستانی نهفته در تجربيات روزمره است نه تعريف خاطرات مشترک از يک موضوع، مثل بازیهای وبلاگی سابق. لطفاً به همان سياق سابق و بلکه سفتوسختتر آثار رسيده را فيلتر کنيد.