عکس: مهری رحیم‌زاده

یک تجربه

چند روایت از «تقدیم‌نامچه‌ها‌ی اول کتاب»

نوشته بود: «با من همان کاری را می‌کنی که ژانتِ این کتاب می‌کند ولی خدا می‌داند چقدر دوستت دارم.» و امضا کرده بود سامان یا ساسان یا ماهان یا چنین چیزی. با مداد نوشته بود و حروفی را که باید کوتاه نوشت، کشیده بود و برعکس و خلاصه، نتیجه‌ی کار مخصوصا در ناحیه‌ی امضا که به محوطه‌ی ورق‌خوردنِ صفحه نزدیک می‌شد خیلی خوانا نبود. برای تبلیغ یک کتاب، چه‌چیزی بهتر از آنونسِ یک عاشق خسته. معلوم است که کتاب را خریدم. معلوم است که کتاب را همان شب خواندم.

ژانت دختر کله‌شق و دم‌دمی‌مزاج و رویابافی بود در آستانه‌ی ورود به دانشگاه. قهرمان یکی از رمان‌های «عامه‌پسند» که جلدشان با ترکیبی از شمع و گل و پروانه و چشم و البته اشک، شکل می‌گیرد. پدرش مرده بود و یک خواهر سروسامان‌گرفته و سفرکرده به شهرستان داشت و حالا با مادر دیابتی‌اش زندگی می‌کرد. خواستگار زیاد داشت اما به همه بی‌محلی می‌کرد و دنبال نیمه‌ی گم‌شده‌اش می‌گشت که قاعدتا خیلی هم تعریف ثابت و مشخصی نداشت و بسته به افق‌های پیش‌ رو و فرصت‌های موجود تغییر می‌کرد. در همان صفحه‌ی سومِ فصل اول در دومین هفته‌ی ورود به دانشگاه، عاشق استاد حل تمرین‌شان می‌شد (نویسنده زحمت ذکر اسم درس و رشته را به خودش نداده بود. ظاهرا از ایدئولوژیِ خدا یکی، زن یکی، استاد حل‌تمرین یکی تبعیت می‌کرد) و در حاشیه‌ی برگه‌های تمرین و کوییز، چیزهایی به‌رمز برای استاد می‌نوشت که معشوق طبعا از درک‌شان عاجز بود یا آن‌طور که او خیال می‌کرد، می‌فهمید و خودش را به آن راه می‌زد تا «تابلو» نشود و این‌ها ادامه داشت تا فصل دوم که استاد می‌رفت خارج (به همان سیاق، خارج هم یکی!) و ضمن فتح باب افسردگی، افق‌ تازه‌ای به اسم «خارج» را هم به روی او باز می‌کرد. در فصل سوم گیر می‌داد به مادرش که خانه‌ی بزرگ محمودیه را بفروشد و سهم‌الارث او را بدهد تا بتواند برود خارج و مادرش حرص می‌خورد و شب‌ها گریه می‌کرد و دُزِ انسولینش هی بالاتر می‌رفت و هی سعی می‌کرد راه‌هایی برای مفاهمه با دخترش پیدا کند و نمی‌کرد و هم‌چنان از کسی که بتواند ساسان یا ماهان یا سامان باشد هم خبری نبود.

تا اواسط فصل بعد که یکی از هم‌کلاسی‌های درس‌خوان به او ابراز علاقه می‌کرد. اسمش آرش بود و بیچاره سعی می‌کرد از افسردگی و مشروطی بیرونش بیاورد. مدام به‌اش تقلب می‌رساند و با استادهایش چانه می‌زد و برایش کادو می‌خرید و آشکار و نهان از خودش قلب‌های قرمز ساطع می‌کرد که او همه را یکی‌یکی با سنجاق‌سر می‌ترکاند و حظ می‌برد و صحنه‌های دل‌خراش دیگری که همین‌طوری هم دل آدم را کباب می‌کرد چه رسد به این‌که بدانی یک معادل واقعی بیرونی هم داشته‌اند. این کشمکش سه فصل و چهار ترم کامل ادامه داشت تا این‌که ژانت تسلیم شد و علی‌رغم مخالفت‌های مادرش که همین‌طوری از پسره خوشش نمی‌آمد و مشروط بر این‌که با پذیرشِ آرش بروند خارج، با او نامزد کرد و بعد دو فصل طول کشید تا بفهمد واقعا آرش را دوست دارد و حتی نیازی به خارج‌رفتن هم احساس نمی‌کند و همین‌که بتواند از دست مادرش خلاص شود کافی است. تا این‌که در چرخشی نامیمون می‌فهمید آرش اصولا در کار تولید و ارسال قلب‌های قرمز به سراسر کشور و به خصوص مشتری جدیدی به اسم پرناز است که خلافِ او یک خانه‌ی شش‌دانگ در کامرانیه به اسمش بود. پس در فصل آخر، نامزدی را به‌هم می‌زد و مغموم و محزون و پشیمان پیش مادرش برمی‌گشت.

چطور شد؟ ساسان یا ماهان یا سامان عوضی از آب درآمد؟ یعنی خودش آخر کتاب را نخوانده بود؟ کسی که ‌این‌قدر ناشیانه دل ببندد لابد این‌قدر هم ناشیانه هدیه می‌دهد و حتما ناشیانه‌تر از این‌هم زندگی می‌کند. کرده بود که حالا هدیه‌اش سر از دست‌دوم‌فروشی درآورده بود. فکر کردم بیچاره مادره. چه کشیده از دست دخترش و دامادش. دختر چموش و داماد ساده‌ای که این‌طوری در تقدیم‌نامچه بند را آب می‌دهد و بعد از بلاهایی که سرش آمده با دست‌خط اکابری می‌نویسد: «خدا می‌داند چقدر دوستت دارم.» پسره‌ی ابله. سامان یا ساسان یا ماهان یا هر خر دیگری که بود.

دوباره که امضا را نگاه کردم دوزاری‌ام افتاد. نه سامان بود، نه ساسان، نه ماهان. خیلی هم ناخوانا نبود. انگار خودم خواسته بودم دو تا «میم» را جور دیگری بخوانم.

۳ دیدگاه در پاسخ به «آنونسِ عاشق خسته»

  1. آیدین -

    «دختر کله شق و دمدمی مزاج و رویابافی در آستانه ی ورود به دانشگاه

    خواستگار زياد داشت اما به همه بي‌محلي مي‌كرد و دنبال نيمه‌ي گم‌شده‌اش مي‌گشت كه قاعدتا خيلي هم تعريف ثابت و مشخصي نداشت و بسته به افق‌هاي پيش‌ رو و فرصت‌هاي موجود تغيير مي‌كرد… »

    ژانت رو نمیشناسم ولی این آدم رو چرا . این همونیه که منو شیفته ی داستان کرده و خودش جدیدن به دلایلی که لو نمیده تمـــــــــــــام داستانهاش رو گذاشت توی کتابخونه ی دانشکده و دیگه هم از جلوی دکه رد نمیشه!!

  2. bedoneemzaa -

    برای من هم میم امضا کرد ،برای بدون امضا، و شعر پائیز شاملو را نوشت توی کتاب عکس رضا کیانیان و روز دانشجو هم بود . یادش به خیر …